جیمین و جانگ کوک از بین جنگل ها بیرون اومدن و تونست ویلای بزرگ و سیاه رنگ و ببینن
کوک تصویر خودش و اون معشوقه ناشناسش به وضوح میدید ، عین یه تصویر واقعیجایی که رو تاب بازی میکردن
وقتی همدیگه رو بغل میکردن و راجب چیزای عجیب حرف میزدن ، اون موقع های جانگ کوک بزرگ تر شده بودجلو تر رفت و به لبه تاب نگاه کرد که تصویر دست پسر روش بود ، به امید گرفتن دستش حرکت کرد اما تصویر محو شد
بغضش و قورت داد و به پنجره آخرین طبقه نگاه کرد ، به پنجره چوبی بزرگ که پرده سفید رنگی داشت
همیشه تهیونگ از اونجا بهش نگاه میکرد
موقع رفتن ، موقع برگشتن
براستی تکون میداد و لبخند میزددستش و مشت کرد و به سمت خونه رفت ، در و باز کرد و وارد شد وسایل خونه تو این مدت عوض شده بود
دیگه خبری از قاب عکس های جیمین و یونگی گوشه گوشه خونه نبود ، عروسک های بچگی ته جمع شده بود
خوبه بوی مرگ و تنهایی میداد برعکس ظاهر زیباش
از پله ها بالا رفت تا خودش و به اتاق ته برسونه
درد بدی به قلبش افتاد ، صدای خنده های پسر تو گوشش میپیچید و سینش و سنگین میکرد
قلبش و چنگ زد و گفت: خواهش میکنم دووم بیار ، باید ببینمشاز پله ها به سختی بالا رفت و با قلبی که داشت خودش و به هر طرف میکوبید در و باز کرد
تهیونگ تو یه اتاق تاریک و ترسناک خوابیده بود
جانگ کوک بغض کرد و جلو تر رفت
بدن ته سرد و بی رنگ شده بود و این زیادی غم انگیز بود
دستاش و جلو آورد تا لمسش کنه که صدای جیمین و شنید: دیمونش و بیدار میکنی ، لمسش نکنجانگ کوک با دلتنگی دستش و کنار کشید و گفت: تهیونگا ، منم ..... تهیونگ بعد چند سال اومدم ببینمت .... ببخشید اگه این مدت فراموشت کردم .... من ....
اشکاش و پاک کرد و تلاش کرد حرف بزنه اما نتونست
جیمین دست رو شونش گذاشت و تلاش کرد بهش دلداری بده
جانگ کوک با صدای گرفته گفت: ته ته ، پنج ساله که اینجا خوابیدی ، نمیخوای بلند شی تو که هیچوقت اینقدر خوابالو نبودیبا یادآوری خاطراتی که با ته داشت دستش و مشت کرد
همیشه این لقب و بهش میداد و ته همیشه سرش غرغر میکرد که چقدر از این اسم متنفرهنگاهی به چشمای بسته تهیونگ کرد و گفت: بیبی .....
صدای افتادن چیزی توجه جیمین و جلب کرد
اخماش و تو هم کشید و گفت: هیچ کار عجیب و غریبی نکن تا بیام ، دست هم بهش نزنبه سمت اتاق خودش رفت و در و باز کرد
یه مرد پشت بهش وایساده بود ، با دیدن قامت مرد زیر لب گفت: ی...یونگی ؟مرد به سمتش چرخید و گفت: خودمم اما ..... در اصل دیمونشم
و چشماش برق سیاهی زد
جیمین که مضطرب و دلتنگ شده بود گفت: فکر نمیکردم بیای ..... اومدی که بمونی؟
دلتنگ یونگی بود
دلتنگ چشمای همیشه خشمگینش
دلتنگ دستای بزرگش

YOU ARE READING
kookv Lethe [ Completed ]
Fanfictionچشمه فراموشی🍸 کاپل: کوکوی / یونمین ژانر: تخیلی دارک درام عاشقانه هپی اند چهره پسری و میدید که موهاش دو رنگ بود نصفش سفید و نصف مشکی پسر رو به جی کی زمزمه کرد: تو واقعا همه چیز و فراموش کردی