part 7

585 157 9
                                        

جیمین و جانگ کوک از بین جنگل ها بیرون اومدن و تونست ویلای بزرگ و سیاه رنگ و ببینن
کوک تصویر خودش و اون معشوقه ناشناسش به وضوح میدید ، عین یه تصویر واقعی

جایی که رو تاب بازی می‌کردن
وقتی همدیگه رو بغل می‌کردن و راجب چیزای عجیب حرف میزدن ، اون موقع های جانگ کوک بزرگ تر شده بود

جلو تر رفت و به لبه تاب نگاه کرد که تصویر دست پسر روش بود ، به امید گرفتن دستش حرکت کرد اما تصویر محو شد

بغضش و قورت داد و به پنجره آخرین طبقه نگاه کرد ، به پنجره چوبی بزرگ که پرده سفید رنگی داشت
همیشه تهیونگ از اونجا بهش نگاه میکرد
موقع رفتن ، موقع برگشتن
براستی تکون میداد و لبخند میزد

دستش و مشت کرد و به سمت خونه رفت ، در و باز کرد و وارد شد وسایل خونه تو این مدت عوض شده بود

دیگه خبری از قاب عکس های جیمین و یونگی گوشه گوشه خونه نبود ، عروسک های بچگی ته جمع شده بود

خوبه بوی مرگ و تنهایی میداد برعکس ظاهر زیباش

از پله ها بالا رفت تا خودش و به اتاق ته برسونه
درد بدی به قلبش افتاد ، صدای خنده های پسر تو گوشش می‌پیچید و سینش و سنگین میکرد
قلبش و چنگ زد و گفت: خواهش میکنم دووم بیار ، باید ببینمش

از پله ها به سختی بالا رفت و با قلبی که داشت خودش و به هر طرف میکوبید در و باز کرد

تهیونگ تو یه اتاق تاریک و ترسناک خوابیده بود
جانگ کوک بغض کرد و جلو تر رفت
بدن ته سرد و بی رنگ شده بود و این زیادی غم انگیز بود
دستاش و جلو آورد تا لمسش کنه که صدای جیمین و شنید: دیمونش و بیدار می‌کنی ، لمسش نکن

جانگ کوک با دلتنگی دستش و کنار کشید و گفت: تهیونگا ، منم ..... تهیونگ بعد چند سال اومدم ببینمت .... ببخشید اگه این مدت فراموشت کردم .... من ....
اشکاش و پاک کرد و تلاش کرد حرف بزنه اما نتونست
جیمین دست رو شونش گذاشت و تلاش کرد بهش دلداری بده
جانگ کوک با صدای گرفته گفت: ته ته ، پنج ساله که اینجا خوابیدی ، نمیخوای بلند شی تو که هیچوقت اینقدر خوابالو نبودی

با یادآوری خاطراتی که با ته داشت دستش و مشت کرد
همیشه این لقب و بهش میداد و ته همیشه سرش غرغر میکرد که چقدر از این اسم متنفره

نگاهی به چشمای بسته تهیونگ کرد و گفت: بیبی .....
صدای افتادن چیزی توجه جیمین و جلب کرد
اخماش و تو هم کشید و گفت: هیچ کار عجیب و غریبی نکن تا بیام ، دست هم بهش نزن

به سمت اتاق خودش رفت و در و باز کرد
یه مرد پشت بهش وایساده بود ، با دیدن قامت مرد زیر لب گفت: ی...یونگی ؟

مرد به سمتش چرخید و گفت: خودمم اما ‌‌‌‌..... در اصل دیمونشم

و چشماش برق سیاهی زد
جیمین که مضطرب و دلتنگ شده بود گفت: فکر نمی‌کردم بیای ..... اومدی که بمونی؟
دلتنگ یونگی بود
دلتنگ چشمای همیشه خشمگینش
دلتنگ دستای بزرگش

kookv Lethe [ Completed ]Where stories live. Discover now