part 13

756 136 42
                                    

پارت اخر


باد بهاری تو موهاش می‌وزید
رو تاب چوبی نشسته بود و داشت شعری که همین امروز به ذهنش رسیده بود و می‌نوشت

_ تهیونگی

دیدن چهره جانگ کوک بهترین اتفاق بود
همیشه
کت و شلوار کار تنش بود و یکم خسته به نظر می‌رسید
دستاش و دراز کرد تا ته خودش پتو آغوشش پرت کنه و همین هم شد
دفتر و انداخت و محکم مرد و بغل کرد

جانگ کوک نفس عمیقی از عطرش کشید و گفت: دلم برات تنگ شده بود بیبی

تهیونگ سرش و رو شونش گذاشت و گفت: منم ،دیر کردی

سرش و بالا آورد تا چهره کوک و ببینه
جانگ کوک کتش و در آورد و گفت: قصش درازه

ته کیفش و گرفت و گفت: بیا بریم تو ، خسته ای

کوک رو چمن های خنک نشست و گفت: اینجا بهتره بیبی

رو زمین دراز کشید و ته هم کنارش افتاد
جوری که سرش رو بازوش باشه

جانگ کوک به آسمون بالای سرش خیره شد و گفت: امروز یکی از شرکای سابق بابا اومده بود ، خیلی راجب قدیم حرف زد و یه جورایی حالم و گرفت چون تمام فکرم پیش گذشته مونده بود ، اما آخرش یه چیزی گفت که باعث شد لبخند بزنم

تهیونگ نگاهش کرد و گفت منتظر موند حرفش و تموم کنه

کوک لبخند زد و گفت: بهم گفت همیشه نگران بوده که بعد مرگ بابام اینجا قراره چجوری اداره شه ، کی قراره اینجا باشه و چجوری کار می‌کنه ، اما الان که من و دیده خیالش راحت شده ...... بهم گفت کاملا مطمئنه بابا ازم راضیه

تهیونگ با لبخند گونش و نوازش کرد و گفت: حتما هست
جانگ کوک قطره اشکش و پاک کرد و گفت: دوسشون دارم هنوز ، خیلی زیاد و عاشق توام

تهیونگ گونه مرد و بوسید و گفت: منم عاشقتم کوکی





____________________



جیمین بوته گل و تو حیاط پشتی کاشت و دستای خاکیش و با پیشبندش تمیز کرد
قبل اینکه بتونه بلند شه
یونگی کنارش نشست
همون جوری که نگاهش به بوته بود برگ هاش و با دست تمیز کرد و گلبرگ هاش و نوازش کرد ، با صدایی که مثل زمزمه بود گفت: خیلی تازن حس زندگی میدن

جیمین لبخندی زد و گفت: اگه دوست داری از این به بعد بیشتر از اینا میگیرم

یونگی در حالی که هنوز سرگرم نوازش اون ها بود گفت: فکر نکنم ربطی داشته باشه، همین که یه چیزی اینجا جون داره ، رشد میکنه باعث میشه خوشحال تر باشم

جیمین سر رو شونش گذاشت و گفت: درسته حس زندگی میده ، صدای خنده های تهیونگ ..... هوای خنک اینجا ....‌ آغوش تو ..... تاریکی و راحتی شب ..... شیطنت های کوک ، جنگل عجیب و غریب ‌‌‌‌...... اینا برای من حس زندگی دارن

یونگی سرش و جلو برد و لباش و بوسید: من شبیه یه شب تاریکم؟

جیمین گردنش و نوازش کرد و گفت: آره .... شبیه اون شبی که توش میتونم خودم باشم ، گریه کنم یا بخندم ..... میتونم توش گم شم و خودم و پیدا کنم

یونگی آروم خندید و گفت: بیبی شاعر شدی

جیمین سرش و پایین انداخت و خندید
یونگی پیشونیش و بوسید و گفت: تا ابد یه شب تاریک و آروم میمونم

جیمین به چشماش نگاه کرد و گفت: منم حاضرم تا ابد کشفت کنم











خببببببب
اینم از این مینی فیک عجیب و پر راز و رمز
یکی از مورد علاقه هام بود
با اینکه بعضی جاهاش گنگ بود اما دوست داشتنی شد
ممنون که وقت گذاشتید و خوندید
خیلی ممنون که تا اینجا همراه بودید
امیدوارم لذت برده باشید چون این داستان عملا هدفی جز خوشحال کردن و پرت کردن حواستون نداره
خیلی وقتتون و نمی‌گیرم
مراقب خودتون باشید
مراقب زندگی و قلبتون هم باشید
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دوستون دارم
بای بای

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Jul 28, 2022 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

kookv Lethe [ Completed ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang