یونگی روی شن و ماسه نرم ساحل نشسته بود دریای دنیای جیمین هیچ فرقی با دریای دنیای خودش نداشت مخصوصا حالا که شب شده بود چشماش رو بسته بود و به صدای امواج دریا گوش سپرد یاد حرف
جیمین افتاد که همش اصرار داشت برن کنار ساحل چون دریا رو خیلی دوست داره اما یونگی کارش رو بهونه کرده و در آخر نبردش بغض توی گلوش سنگینی میکرد "وقتی بچه بودیم جیمین بازی کنار ساحل رو
خیلی دوست داشت!"
چشماش رو باز کرده به سمت صدا برگشت با جیهوپ
رو به رو شد "الان...چی میشه دیگه برنمیگرده نه؟؟" جیهوپ نگاهش رو داد به امواج خروشان دریا "نه مگه دست خودشه باید برگرده!اون گردنبند ماه
جیمین داخل اونه !"
یونگی ابروهاش بالا پریدن سرش رو خم کرد و به گردنبند دور گردنش خیره شد و در عین حال لمسش کرد "این تو؟؟؟"
جیهوپ به سمتش برگشت و به مدال توی دستش خیره شد "آره..روحش اون تو حبس شده...-" وقتی چشمش به دستبند زنجیری
شکل یونگی خورد خشکش زد ناخودآگاه بهش دست زد "این..این دستبند!"
یونگی به خاطر برخورد دست سرد جیهوپ به مچ دستش کمی عقب کشید"اینو مادرم بهم داده تنها چیزی که ازش برام مونده!"
جیهوپ لبهاش شروع
به لرزیدن کردن "مادرت؟..زنده..نیست؟"
یونگی نفسش رو با آه بیرون داد
"نه..وقتی هشت سالم بود به خاطر سرطان مغز استخوان مرد.."
جیهوپ حس کرد که دیگه قلبش از کار افتاده "یعنی..بیست سال پیش؟؟ببینم اسم مادرت
هلن بود؟؟"
یونگی با ابروهای بالا پریده به سمتش برگشت "درسته..هلن ولی تو از کجا میدونی اسمشو؟؟؟" جیهوپ دست مشت شده اش رو جلوی دهنش
گرفت باور نمیشد اون الان پسر هلن بود؟؟و اون دستبند، دستبندی بود که خودش به هلن هدیه کرده بود اما اون حقیقت رو درمورد مادرش نمیدونست!؟یونگی از رفتار عجیب جیهوپ تعجب کرده بود "میشه بگی تو دقیقا از کجا مادر منو میشناسی!؟"
جیهوپ با اینکه دو دل بود اما تصمیم گرفت تا حقیقت رو بهش بگه شاید ابن یه راهی باشه برای نجات جیمین؟؟"مادرت درواقع یه عروسک
بود"
یونگی با شنیدن این حرف خشکش زد "چی؟؟؟؟" جیهوپ ادامه داد"اون از گونه ی هیلر ها بود مثل جیمین،تو دنیای معجزه ها عشق بین دو گونه ی متفاوت ممنوعه! ولی جلوی عشق رو که نمیشه گرفت من و هلن عاشق هم بودیم و به خاطر همینم تنبیه شدیم هلن خودش رو جای من فدا کرد اونو به عنوان یه انسان معمولی با عمر کوتاه فرستادن به دنیای انسان ها و اما من فقط قدرت هام محدود شدن هلن
ازدواج کرد و بچه دار شد منم برای اینکه بتونم ببینمش وقتی اومدم دنیای انسان ها
یه مغازه آنتیک فروشی باز کردم نزدیک خونه اش اما اون مریض شده بود..."
یونگی با بهت نگاهش کرد "اینا...اینا یعنی چی همشون حقیقت دارن؟؟؟"
جیهوپ سر تکون داد"فکر کنم بشه جیمین رو نجات داد از طریق مادرت..!"
**
جیهوپ نفس عمیقی کشید و با دست های لرزون تقه ای به در اون خونه ای که حتی دیدنشم باعث درد گرفتن قلبش میشد زد خیلی طول نکشید که در باز شد و زن جوانی نمایان شد شاید در ظاهر بیست یا بیست و پنج سالش میشد ولی درواقعیت بالای صد و چهل سال سن داشت! اون زن بلافاصله بعد دیدن جیهوپ خواست در رو ببنده اما جیهوپ با دست مانع شد "یه لحظه خانم پارک!"
کسی که خانم پارک خطاب شده بود با داد حرف زد "اینجا چیکار میکنی؟برو کسی نمیخواد ببینتت!"
جیهوپ لبخند تلخی زد "ولی یه نفر میخواد شما رو ببینه!"
به دنبال این حرف کمی عقب کشید و یونگی جلوتر اومد و روبه روی اون زن ایستاد به جرات میتونست بگه که اون زن خیلی شبیه مادرش !پس حتما مادر مادرشه ولی چرا انقدر جوون بود؟؟ *حتی از منم جوونتر به نظر میرسه!*
اون زن چند ثانیه بدون پلک زدن بهش خیره شد "تو دیگه کی هستی!؟به نظر نمیاد عروسک باشی!" یونگی که نمیدونست از هیجان بود
یا چی قلبش توی دهنش میزد زبونش قفل کرده بود جیهوپ به جاش حرف زد
"نوه ی..شماس!پسر هلن!"
زن جوون با شنیدن این حرف شوکه شد "چ..چی؟..این خزعبلات چیه تو میگی؟..برو پی کارت با هر دو تاتونم"
به دنبال این حرف خواست دومرتبه در خونه اش رو ببنده که ایندفعه یونگی مانعش شد "هلن رو میشناسید؟.."
هانا از حرکت ایستاد... منتظر به پسرک خیره شد "من پسرشم.."
......
بعد اینکه هانا مادر هلن با کلی گریه و زاری چند دفعه یونگی رو بغل کرد و از اینکه چقدر شبیه دخترشه حرف زد و کلی چیزهای دیگه بالاخره تونست از نوازش کردن
و بغل کردن یونگی دل بکنه و با هم روی مسئله ی مهمتری یعنی برگشت جیمین
بحث کنن ..
و یونگی به این یقین آورده بود که کلا عروسکهای شفادهنده همشون به اندازه جیمین مهربونن..
داشت اطراف خونه رو نگاه میکرد مبلمان و دکوراسیون خیلیم مدرن بود برخلاف تصوری که از خونه ی مادربزرگها داشت فکر میکرد هیچ مبلی نداشته باشه و وسط یه کرسی ودورتادورشم پتو و متکی برای نشستن تصور میکرد *البته هیچ مامانبزرگی مثل یک زن زیبای بیست و پنج ساله نیست!*
تو همین فکرها بود که هانا از داخل اتاقی که کمی قبل رفته بود دراومد و با لبخند ملیح وزیبایی به یونگی نزدیک شد کنارش نشست جعبه ی توی دستش رو بهش داد "این..گردنبند هلن!" تشکر کرده و ازش جعبه رو گرفت بازش کرد جیهوپ درست
گفته بود اون گردنبند عین مال جیمین بود خواست سوالی که توی ذهنش بود رو بپرسه اما قبل اون هانا جوابش رو داده بود "قدرت مادرت توی این گردنبند محفوظ تا وقتی که تو گردنت باشه همیشه سالم نگهت میداره فقط کافیه اون گردنبند رو دربیاری جاش رو با این عوض کنی!و برای برگردوندن جیمین باید کسی که جیمین عاشقش حلال ماه مدالش رو ببوسه و بعد از گردن عروسکش آویزون کنه اینجوری
میتونه برگرده و دوباره زنده بشه!"
یونگی کمی مکث کرد "کسی که جیمین عاشقشه؟
اما..من اونو از کجا پیدا کنم!؟" اون لحظه واقعا حس درماندگی بهش دست داد چیکار
باید میکرد؟؟آخه اصلا مگه جیمین عاشق کسی بود؟؟
هانا لبخندی زد "با اینکه جیمین پسر خونی من نیست..ولی من همیشه مثل پسر خودم بزرگش کردم ..خیلی خوب میشناسمش اون بچه ی خیلی دل رحمیِ..خیلی صاف و ساده اس برای همین نمیدونه چطوری محبتش رو ابراز کنه.. "
یونگی منتظر بهش خیره شده بود.
هانا ادامه داد "اون به خاطر تو از جون خودش گذشته..حالا به نظر خودت کسی که عاشقشه کی میتونه باشه؟"
یونگی با دهن نیمه باز به خودش اشاره کرد "من؟...ولی ما مدت زیادی نیست که همو میشناسیم چطوری عاشقم شده.."
هانا دستش رو گرفت "گردنبند رو ببوس...جوابت رو میگیری..."
یونگی با تردید.. در حالی که قلبش از هیجان دیوانه وار توی سینه اش میکوبید.. مدال رو گرفت دستش و ماه رو آروم بوسید...
در لحظه نور کور کننده ای ازش ساطع شد و هانا خیلی سریع با گرفتن دستش جلوی چشم های یونگی اون رو از احتمال کور شدن نجات داد...
دیگه بعد اون فقط سفیدی و نور میدید..انگار وارد یک خلاء شده بود..صداهای گنگی از اطرافش میشنید ..چشماش به طور کامل بسته شدن....
در عین حال جیهوپ که بیرون خونه ایستاده بود با دیدن نوری که از پنجره ها بیرون زده فهمید که یونگی موفق شده..لبخندی زد و دست به سینه روی پنجه هاش چرخید اما محکم با یه نفر سینه به سینه شد قدمی به سمت عقب پرت شد.
همین که سرش رو بلند کرد عروسک های بیسکوییتی رو به رو شد (عروسک های بیسکوییتی نقش پلیس رو توی دنیای عروسکا دارن).. اون عروسکا نامجون و جونگکوک رو به جرم آوردن یک انسان به دنیای معجزه ها دستگیر کرده بودن و حالا اومده بودن سراغ جیهوپ..
پسرک دستهاش رو بالا برد و منتظر موند تا یکی از اون عروسکا بگیرنش..
نامجون خم شد و دم گوشش حرف زد "جیهوپ تو چیکار کردی!"
جیهوپ همینطور که داشت دستبند میخورد جوابش رو داد "از کردم پشیمون نیستم"
نامجون با ناباوری سر تکون داد "احمققق..تو با این کارت هیچی رو درست نکردی...به ازای زنده شدن جیمین زمان به عقب برگشته.."
جیهوپ شوکه به سمتش برگشت "منظورت چیه؟"
از طرف دیگه جونگکوک پرید وسط حرف "زمان برگشته به چند هفته قبل از اینکه جیمین و یونگی برای اولین بار همو ملاقات کردن..."
جیهوپ با شنیدن این حرف احساس کرد دنیا داره دور سرش میچرخه..به اینجاش فکر نکرده بود...این یعنی تاریخ قرار بود دوباره تکرار بشه و حالا که دستگیر شدن یه مدت نمیتونستن تو دنیای انسان ها پا بذارن..
جونگکوک با حالتی زار ادامه داد "من الان نباید اینجا باشم خداااااا"
YOU ARE READING
•Miracle in my house~Yoonmin♡
Fanfiction-هیونگ میگم اون عروسک تبدیل به یه انسان زنده شد!! +یونگی تو دیوونه شدی همچین چیزی امکان نداره! "اگه یه شب از خواب بیدار بشی و بالا سرت یه عروسک زنده رو ببینی چیکار میکنی؟؟" ... 🩷فیک:معجزه در خانه من 💬ژانر:فانتزی،تخیلی،کمدی،عاشقانه 🖇️کاپل اصلی :ی...