10•~"دژاوو"

177 35 2
                                    

تا چشم کار میکرد دور و برش پر شده بود از چمن های صورتی رنگ..عجیب بود اما خیلی واقعی به نظر میرسید حتی ابر های توی آسمون هم طیفی از رنگ صورتی بودن. علاوه بر همه این ها یک پسر غریبه از دستش گرفته بود و دنبال خودش میکشوند.

نمیتونست صورتش رو ببینه چون پشت بهش بود اما صدای اون پسر عجیب توی گوشش میپیچید "اینجا دنیای معجزه هاست!"
ابروهای یونگی بالا پریدن *دنیای معجزه ها؟*
چقدر اون صحنه براش آشنا بود..میدونست داره خواب میبینه حتی اینم میدونست که اولین باره چنین خوابی میبینه اما همه چیز واقعی به نظر میرسید علاوه بر اون احساس میکرد قبلا همه اینا رو تجربه کرده.به این حس چی میگن؟یه چیزی مثل دژاوو؟

موهای رنگین کمونی پسرکی که دستش رو گرفته بود توجهش رو بیش از حد جلب کرده بود مشتاق بود چهره اش رو ببینه. توی همین فکر ها بود که اون پسر از حرکت ایستاد و سرچرخوند تا یونگی رو ببینه.
اما قبل از اینکه یونگی بتونه باهاش چشم تو چشم بشه با صدای آلارم از جا پرید.

کلافه و با چشم های نیمه باز دنبال گوشیش میگشت تا بتونه آلارم رو خاموش کنه. اون رو کنار بالشش پیدا کرد و در حالی که زیر لب غر میزد آلارمش رو خاموش کرد.

خمیازه ای کشید و همینطور که چشماش رو میمالید به حالت نشسته دراومد.چند ثانیه با حالتی گیج و منگ به دیوار رو به روییش خیره شد خوابی که دیده بود حس عجیبی داشت انگار هنوز نتونسته بود از اون دنیای رنگی و عجیب غریب همینطور پسرک مو رنگی که تو خواب دیده بود دل بکنه.

بعد اینکه کمی به خودش اومد از جا بلند شد طبق معمول ساعت شش صبح بیدار شده بود که بره به ورزش صبحگاهیش برسه.اول از همه چیز رفت حموم و توی روشویی آبی به دست و صورتش زد.

بعد با بی حالی خودش رو به کمد دیواری کنار تختش رسوند در کشوییش رو باز کرده لباس خوابش رو با گرمکن های سرمه ای رنگش عوض کرد.

زندگیش واقعا یک زندگی کسل کننده و بی هیجانی بود.وقتی آماده شد از خونه زد بیرون با دو از اونجا دور شد.
**

زانو زد و با حالتی ملتمس رو به عقل کل که روی یک صندلی ابری شکل نشسته بود حرف زد "سرورم این عادلانه نیست!..چطور تونستید با من اینکارو کنید؟ ته هی صاحب من بود نه جیمین!"

عقل کل بدون باز کردن چشم های بسته اش؛در حالی که به ریش نازک ولی بلندش دست میکشید جوابش رو داد
"همه چیز طبق برنامه پیش میره نگران نباش.."

جونگکوک با تعجب سرش رو بلند کرد و به شکل علامت سوال بهش خیره شد.
عقل کل ادامه داد "هر چی که قرار باشه اتفاق بیوفته، اتفاق میوفته..انسان ها بهش میگن سرنوشت!"
..
هوسوک سری تکون داد "که اینطور...خب همین؟دیگه چیزی بهت نگفت؟"
جونگکوک در حالی که آبنبات میخورد ابروهاش رو بالا برد.نمیدونست باید بهش بگه که عقل کل ازش چی خواسته یا نه پس ترجیح داد توی سکوت فقط سر تکون بده.
"راستی نامجون کجاست؟"
هوسوک شونه ای بالا انداخت "نمیدونم..از وقتی آزاد شدیم دیگه ندیدمش.."

•Miracle in my house~Yoonmin♡Where stories live. Discover now