14•~ "تنها آرزو"

151 30 6
                                    

در حالی که مسواک میزد به انعکاس تصویر خودش توی آیینه خیره شد. نمیتونست اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود رو فراموش کنه.
حرکات دستش تندتر شد و مسواک رو محکمتر از قبل روی دندون هاش کشید.
نفس زنان از حرکت ایستاد و کف توی دهنش رو تف کرد داخل روشویی، هر دو دستش رو تکیه داد به روشویی «اون نیم وجبی!»
«من رو صدا زدی؟»
با شنیدن این صدا از جا پرید. سرش رو که بلند کرد چهره ی بشاش جیمین رو از آیینه دید.
با چشم های گرد شده برگشت سمتش «چطوری اومدی تو؟؟» مطمئن بود که در رو پشت سرش قفل کرده اما اون پسر اومده بود داخل و توی وان نشسته بود.
«به همین زودی میخوای بخوابی؟»
از اینکه هیچوقت جواب سوالاش رو نمیگرفت کلافه میشد. با پشت دست کف دور دهنش رو پاک کرد «به تو د-»
قبل از اینکه حرفش رو کامل بزنه جیمین خیلی یهویی بهش نزدیک شد «نمیشه باهام بازی کنی؟»
با شنیدن این حرف خون به صورت یونگی دوید و به خاطر فاصله ی کم بین صورت هاشون ضربان قلبش بالا رفت اون لحظه نمیتونست مثبت فکر کنه «چ-چی؟» نمیدونست دقیقا اون لحظه چه اتفاقی افتاد اما نتونست جلوی خودش رو از تصور کردن صحنه های منکراتی بگیره.
جیمین با هیجان قدمی به عقب برداشت «قایم موشک بلدی؟»
همین حرف کافی بود تا یونگی از عالم هپروت به دنیای واقعی برگرده. ابروهاش بالا پریدن «قایم موشک؟»
پسرک با هیجان تند تند سر تکون داد و مثل یک توله سگ مشتاق بازی بهش خیره شد.
یونگی نگاهش رو ازش گرفت و برگشت سمت روشویی، آبی به صورتش زد «برو با همسن های خودت بازی کن مگه من بچه ام؟»
به دنبال این حرف سریعا از حموم بیرون اومد. قبل از اینکه اجازه بده جیمین هم پشت سرش بیاد بیرون در رو بست.
نفس حبس شده اش رو بیرون داد.
دستش رو گذاشت روی سینه اش «مین یونگی دیوونه شدی؟؟»
**

«خسته نشدی از نوشتن؟بیا برات آب پرتقال آوردم یکم-» اما با دیدن یونگی که دست به چونه داشت چرت میزد حرفش رو خورد.
لب برچید و خواست خیلی بی سر و صدا از اتاق بره بیرون اما کرم درونش این اجازه رو نداد!
پاورچین بهش نزدیک شد و با احتیاط در حالی که سعی میکرد لیوان توی دستش کج نشه به صفحه مانیتور روشن لپ تاپش خیره شد.
کمی چشماش رو ریز کرد تا تونست جملات نوشته شده توی صفحه رو بخونه [ماراتونی که همه زندگی خطابش میکردن خط پایانش مرگ بود او به تنهایی کل آن راه طولانی را دویده و حالا چیزی به شنیدن سوت پایان نمانده بود. آیا میتوانست قبل رسیدن به خط پایان از پل عشق عبور کند یا نه؟از نظرش عشق چون پلی بود که او را به مقصد مرگ نزدیک تر میکرد..]

انقدر حواسش پرت خوندن نوشته ی یونگی شده بود که پیشدستی توی دستش کج شد و لیوان روش هم به همراهش کج شده محتویاتش ریختن روی کاغذ های یونگی که روی میز بودن.
« وای خدای من!» با دیدن این صحنه به خودش اومد. دست و پاش رو گم کرد اول نگاهی به یونگی انداخت وقتی دید بیدار نشده نفس راحتی کشید.
هول هولکی اول لیوان رو به همراه پیشدستی زیرش گذاشت زمین و کاغذ های خیس شده رو برداشت.
اون ها دست نویس های یونگی بودن. «وای گند زدمم..»
چند بار توی دستش مثل باد بزن تکونشون داد تا خشک بشن بعد با یادآوری اینکه میتونه به کمک جادو مشکل رو حل کنه این بار به کمک جادو محکم تکونشون داد.

•Miracle in my house~Yoonmin♡Where stories live. Discover now