جیمین هول کرد، مطمئن بود که جی جی هیچوقت الکی زمان رو متوقف نمیکنه. داشت خودش رو برای التماس کردن آماده میکرد. چون واقعا نمیخواست بره پیش نامجون ، چشماش رو بست و روی هم فشرد "باور کن من کاری نکردم" "حالت خوبه؟"
چون همزمان حرف زده بودن جیمین با تعجب چشماش رو باز کرد و بع جیهوپ خیره شد "هان؟"جی جی بهش نزدیک شد و با گرفتن صورت پسرک بین دستهاش کل بدنش رو اسکن کرد "احساس ضعف نمیکنی؟ حس نمیکنی که قدرتات دارن تحریف میشن؟"
چشم های جیمین گرد تر از قبل شدن "جی جی تو از کجا اینا رو میدونی؟"
سعی کرد جیهوپ رو پس بزنه ..وقتی که موفق شد اون رو از خودش جدا کنه اخم کرد "دلیلش رو نمیدونم ولی از وقتی که از سیاه چال اومدم بیرون حس میکنم دیگه به اندازه قبل قدرت ندارم...تو میدونی چرا؟"
جیهوپ در جواب چیز نگفت و بعد کمی مکث دوباره به حرف دراومد "من دنبال دلیلش میگردم فقط لطفا تا اونموقع کارهای احمقانه ای نکن که شرایطت از اینی که هست بدتر نشه!"
قبل از اینکه اجازه بده پسرک سوال دیگه ای ازش بپرسه مثل خاکستر توی هوا محو شد و زمان دوباره به جریان افتاد.با لب و لوچه ای آویزون به جای خالیش خیره شد. رفته رفته سوالهای بیشتری توی ذهنش انباشته میشدن نمیدونست کی و چطوری میتونه به جواب اون سوال ها برسه ولی از یه چیز مطمئن بود و اونم این بود "مطمئنم یکی زمان رو به عقب برگردونده!"
این رو از لحظه ای که چشماش رو برای بار دوم توی سیاه چاله باز کرد فهمیده بود.چون به وضوح یادش میومد که قبلا یک بار دیگه از سیاه چاله بیرون اومده گرچه اتفاقات بعدش رو یادش نمیومد اما توی این مورد به حافظه اش اطمینان داشت!
همین الانشم به خاطر کمبود و ضعف قدرت احساس خستگی میکرد، در نتیجه خودش رو قبل از اینکه سر و کله یونگی پیدا بشه پرت کرد روی تخت و چشماش رو بست. به ثانیه نکشید تا اینکه به حالت عروسکیش برگشت.
در عین حال یونگی برای بار سوم آبی به صورتش زد و تیکه ای از دستمال توالت که بغل آیینه قرار داشت کند و باهاش بینی اش رو پاک کرد.
بعد چک کردن دستمال متوجه قطع شدن خون ریزیش شد.نفسش رو با آه بیرون داده دستهاش رو به دو طرف روشویی تکیه داد.سرش رو بلند کرد و به انعکاس چهره ی خسته و داغونش توی آیینه خیره شد. مدام حرف های اون پسر توی سرش میپیچید –ایندفعه جی جی حافظه اش رو پاک نکرده بود چون تصمیم داشت به اندازه قبل دخالت نکنه-
"من عروسکم" "درسته جادو بلدیم ولی.." "تو قرار بمیری.." با ناباوری خندید."فکر کنم رد دادم!آه بیخیال واقعا میخوای حرفهای اون بی خانمان رو باور کنی؟" درسته اون عجیب بود حتی این حقیقت رو که اون انسان نیست هم قبول کرده بود اما باقی حرفهاش رو نمیتونست باور کنه.

ESTÁS LEYENDO
•Miracle in my house~Yoonmin♡
Fanfic-هیونگ میگم اون عروسک تبدیل به یه انسان زنده شد!! +یونگی تو دیوونه شدی همچین چیزی امکان نداره! "اگه یه شب از خواب بیدار بشی و بالا سرت یه عروسک زنده رو ببینی چیکار میکنی؟؟" ... 🩷فیک:معجزه در خانه من 💬ژانر:فانتزی،تخیلی،کمدی،عاشقانه 🖇️کاپل اصلی :ی...