2~•"من دیوونه نیستم!"

601 132 15
                                    

از بازوی سوکجین‌گرفته بود و با خودش به سمت هال میکشوند در عین حال هیجان زده تند تند حرف می‌زد "هیونگ میگم‌تبدیل به یه انسان شد!بیا..بیا خودت ببین!!"
سوکجین با ابروهای گره خورده و لب هایی که جمع شده بودن نگاهش میکرد "یونگیا داری منو میترسونی چرا چرت و پرت میگی!!؟"
یونگی به کشیدن سوکجین به دنبال خودش ادامه داد به اپن آشپزخونه اشاره کرد "ببین اونجا نشسته!!"
سوکجین به جایی که اون پسر اشاره میکرد نگاه کرد اما چیزی ندید بازوش رو از دست یونگی آزاد کرده خودش رو به اپن نزدیک کرد.
عروسک کوچیکی که به حالت نشسته کنار ظرف میوه ها قرار داشت و برداشت به سمت پسر کوچیکتر برگشت "اینو میگی؟؟خوشگله!!"
یونگی با دهن باز به عروسک خیره شد من من کنان حرف زد "ولی..ولی اون که...اون انسان شده بود همین چند دقیقه پیش داشت سیب میخورد...جلوی چشمای خودم!!"
سوکجین لبهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره گرچه اون موقعیت اصلا هم خنده دار نبود بیشتر نگران کننده بود به یونگی نزدیک شد و دستش رو گذاشت روی شونه اش "یونگیا اینا همشون اثرات کم خوابی!!تو توهم زدی!!" عروسک رو جلوی چشماش تکون داده ادامه داد "این فقط و فقط یه عروسکِ معمولیِ کجاش شبیه انسانه؟؟تو بیا برو-.."
با بلند شدن صدای زنگ‌گوشیش "یه لحظه ای" گفت و عروسک رو داد دست یونگی ازش فاصله گرفت در حالی که به سمت پنجره میرفت تمای رو برقرار کرد..
یونگی مات و مبهوت به معجزه خیره شد *یعنی چی ؟؟تا همین چند لحظه پیش...آه مین یونگی بهت که گفتم همش توهم بود!!* نفس راحتی کشید و سرش رو برگردوند تا از وضعیت سوکجین با خبر بشه که یهویی حس کرد یه چیز سنگین روی دستاش نشسته و پاهای کسی دور کمرش حلقه شده آف دهنش رو صدادار قورت داد و سرش رو برگردوند که با اون چشمهای بنفش رو به رو شد اون پسر لبخندی زد "سلام!!"
یونگی چند ثانیه بهش خیره شد تا اینکه به خودش اومد و داد زد دستش رو از زیرش کشید کنار و پاهاش رو به زور از دور کمرش جدا کرد تا از خودش جدا کنه .
انقدر یهویی و با شدت این کار رو کرد که خودشم از پشت افتاد زمین،پسر عجیب غریب برای اولین بار اخماش تو هم رفت معلوم بود که اونم دردش گرفته سوکجین با چشمای گرد شده سرش رو به سمت سرو صدا برگردوند وقتی یونگی رو افتاده روی زمین دید بی‌معطلی تماس رو قطع کرد و از پشت بهش نزدیک شد "یااا دیوونه شدی؟؟"
یونگی وحشت زده در حالی که میلرزید به سمتش برگشت "هیونگ اون..دوباره زنده شد.. تو..بغل.
من!"
سوکجین رد نگاه یونگی رو دنبال کرد که به عروسک روی زمین رسید..آهی کشید "یونگی تو حالت خوب نیست بیا ببرمت اتاقت یکم بخوابی درست میشی!!"‌به دنبال این حرف دستش رو برد زیر بغلش و آروم بلندش کرد با خودش برد توی اتاق...
....
سوکجین توی آشپزخونه مشغول پختن شام بود نگاهی به یونگی که از صبح روی صندلی جلوی اپن نشسته و به عروسک روی اپن خیره شده بود انداخت و کلافه نفسش رو فوت کرد "یونگیا تا کی میخوای به اون زل بزنی؟؟"
یونگی بدون اینکه ثانیه ای نگاهش رو ازش بگیره حرف زد "تا وقتی که این دوباره زنده بشه و تو ببینیش!!"
سوکجین نچی کرد و شقیقه اش رو ماساژ داد "بخدا از دست تو سردرد گرفتم...واقعا انتظار داری زنده بشه؟؟اگه انقدر بیکاری که کل روز رو بشینی و اون عروسک رو تماشا کنی برو سناریوتو بنویس!!" یونگی تغییر تو حالت خودش ایجاد نکرد "لپ تاپم سوخته!!"
جین با شنیدن این حرف تقریبا داد زد چاقوی توی دستش رو گذاشت کنار کدوهای بریده شد و در حالی که دست های خیسش رو به پیشبند می‌مالید خودش رو از طرف دیگه ی اپن بهش رسوند "چییی؟؟؟لپ تاپت سوخته و تو همینقدر خونسرد اینجا نشستی به این عروسک زل زدی؟؟؟"
یونگی فقط سر تکون داد "هیونگ..نکنه دارم دیوونه میشم؟؟" جین با سر تایید کرد "تو از اولم دیوونه بود داری دیوونه تر میشی!دیگه زبونم رو بند آوردی نمیدونم چی بگم!!"
"نیازی نیست چیزی بگی میتونی یه نگاه به اون لپ تاپ بندازی ببینی امیدی بهش هست یا نه! و گرنه میدونی زحمات چندین سالم به باد میره منم خودکشی میکنم می مونم دس-"
جین با چشم های گرد شده پرید وسط حرفش "خیلی خب واسه خودت سناریو ننویس بعد شام یه کاریش میکنم!"
سر به زیر با ناراحتی عروسک رو گرفت دستش از صندلی پایین اومده به سمت اتاقش رفت از اینکه فعلا نمیتونست چیزی بتویسع داشت دیوونه میشد از یه طرفم فکرش پیش اتفاقات دیشب و صبح صبح نمیدونست به پای کدوم دردش بسوزه روی تخت ولو شد معجزه رو جلوی صورتش نگه داشت‌ انگشت سبابه اش رو تهدیدوار براش تکون داد "اگه بخوای بازم سکته ام بدی باور کن زنده ات نمیذارم!!" بعد کمی مکث ادامه داد "من الان دارم چیکار میکنم؟؟تهدید کردن یه عروسک؟؟پاک خل شدم!" زیر لب بیخیالی گفت و بدون اینکه حواسش سرجاش باشه معجزه رو بغل کرد،چشماش رو بست....
در حالی که ذهنش پر از چیز های مختلف شده بود چشماش کم کم گرم شدن که در اون عین یهو روی قفسه ی سینه اش احساس سنگینی شدیدی کرد طوری که نفسش بالا نمیومد چشماش رو به شدت باز کرد که بله بازم‌همون تیله های بنفش..ایندفعه زیاد نترسید فقط از فاصله ی خیلی کم صورت اون پسر با صورت خودش کمی جا خورد... معجزه به طور کامل روی یونگی دراز کشیده و دستاش روی قفسه ی سینه اش گذاشته بود لبخندی زد "سلام!!"
یونگی سعی کرد کنارش بزنه "عوض اینکه سلام بدی از روم بلند شو نمیتونم...نفس بکشم!!"
معجزه چند ثانیه به صورت یونگی خیره شد و بعد آروم کنار رفت...
یونگی چپ چپی نثارش کرده پشت بهش از روی تخت بلند شد اینکه خوابش بهم خورده بود عصبیش کرده بود با ابروهای درهم به سمت میز مطالعه اش رفت
هر وقت که عصبی میشد خودش رو با نوشتن مشغول میکرد ،صندلی چرخدار رو کشید عقب و نشست روش همین که لپ تاپ رو باز کرد یادش افتاد خرابه!
درحالی که مثل کتری در حال جوشیدن شده بود و کم مونده بود مثل آتش فشان منفجر بشه نفس عمیقی کشید آرنج هر دو دستشم روی پاهاش گذاشته صورتش رو گرفت بین دستاش،انقدر عصبی بود و غرق در فکر که متوجه نشد معجزه اومده اونجا و لپ تاپ رو روشن کرده
"درست شد!!!" با تعجب سرش رو بلند کرد که صفحه ی روشن لپ تاپ رو دید چشماش گرد شدن به معجزه که با لبخندی جلوش روی میز نشسته پاهاش رو آویزون کرده بود نگاه کرد "اما چطور..."
بهت زده با ضرب از جاش بلند شد که صندلیش چپ شده با صدای بدی افتاد زمین یک قدم عقب رفت..معجزه سرش رو کج کرده همینطور با لبخند خیره نگاهش کرد "درستش کردم!روشن شد!"
چند ثانیه به معجزه خیره شد و بعد با جیغ و داد از اتاق زد بیرون "اون یه جنِ!!!!!"
در حالی که از ترس نفس نفس میزد با عجله رفت کنار در دمپایی های راحتیش رو با کانوس هاش عوض کرد و از خونه زد بیرون هنوز از پله ها پایین نرفته بود
که یادش افتاد لباس راحتی تنشه و موبایلش رو برنداشته برگشت و نگاهی به در بسته انداخت با اخم و ترسیده سرش رو به حالت منفی تکون داد "من نمیتونم برم اون تو!!"
و به دنبال این حرف از پله ها پایین رفته شروع کرد به دویدن....
..
در حالی که دست های خیسش رو به شلوارش می‌مالید از دستشویی خارج شد و درش رو بست سرش رو کمی کج کرد با دیدن در باز اتاق یونگی سوالی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد "خوابید بالاخره؟؟" آروم و با احتیاط طوری که سعی میکرد موقع راه رفتن زیاد سرو صدا نکنه خودش رو به اتاق رسوند..
وقتی وارد اتاق شد با جای خالی یونگی مواجه شد "عه!کجا رفت پس؟؟حمومه؟؟" اینو گفت و به در حموم نزدیک شد اول در زد وقتی صدایی نشنید بازش کرد اونجا هم کسی نبود "وااا کدوم گوری رفته پس!؟؟اونم این وقت شب!!"
در حموم رو بست و دست به کمر ایستاد نگاه اجمالی به اتاق انداخت که چشمش به عروسک روی میز افتاد بهش نزدیک شد و گرفت دستش زیر و روش کرد ناخودآگاه لبخندی زد "بامزه اس!!"

•Miracle in my house~Yoonmin♡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora