نامجون کلافه به دیوار پشت سرش تکیه داد و نفسش رو با آه بیرون داد "حتی فکرشم نمیکردم یه روزی بیوفتم تو هلفدونی"
جیهوپ نیمنگاهی بهش انداخت "این دویست و پنجاه و دومین باری که این جمله رو داری تکرار میکنی!"
نامجون با بی حالی بهش خیره شد "حتی فکرشم نمیکردم یه روزی بیوفتم توی هلفدونی.."
جیهوپ با انگشتاش عدد سه رو نشون داد و با تن صدای بلند تری گفت "شد دویست و پنجاه و سه!"
نامجون تکیه اش رو از دیوار گرفت و روی صورت جیهوپ خم شد "حتی فکرشم نمیکر-" هنوز حرفش رو کامل نزده بود که با داد جونگکوک از جا پرید
"بسه دیگههه!!"
هر دو عروسک بعد چند ثانیه مکث سر چرخوندن و با چشم های گرد شده به جونگکوک خیره شدن.
به نظر خیلی عصبی و مضطرب میومد ولی تا اون لحظه ساکت نشسته بود و هیچی نمیگفت. این از جونگکوک بعید بود که این همه مدت بدون اینکه چیزی بگه یا غر بزنه بشینه یه جا.
دستهاش رو قاب صورتش کرد "حتی معلوم نیست جیمین زنده شده یا نه..زمان به عقب برگشته اما هیچ چیز سر جاش نیست اونوقت شما اینجا دارین کل کل میکنین؟"
از نظر هر دو تاشونم برای اولین بار جونگکوک منطقی حرف زده بود. نامجون تک سرفه ای کرد "درسته.."
جیهوپ سر به زیر با لب و لوچه ای آویزون به دیوار پشت سرش تکیه داد..با یادآوری اینکه اصلا فرصت دیدن جیمین رو هم نداشتن بغض به گلوش چنگ زد.
سرش رو هم به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست.
سکوت سنگینی بینشون حاکم شد.دیگه هیچکس حرف نمیزد.
"بچه هاااا"
صدای آشنایی توی اون فضای بسته اکو شد. جیهوپ بلافاصله شناختش و چشماش رو باز کرده از جا پرید.
جیمین رو دید که طرف دیگه ی میله ها ایستاده بود.
"جیمین؟؟"
نامجون و جونگکوک هم وقتی دیدنش با خوشحالی از جا پریدن و خودشون رو زودتر از جیهوپ که داشت به سمت میله ها حرکت میکرد بهش رسوندن.
جیمین مثل همیشه لبخند زیبایی روی لبهاش داشت "عقل کل بهم گفت چیکار کردین.."
جونگکوک دو دستی چسبید به میله ها و با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود از سرتاپا آنالیزش کرد "نگرانت بودیم کثافت!"
جیمین با لبخند بهش خیره شد و بعد خیلی جدی ضربه ای به دست پسرک زد "کثافت خودتی"
نامجون که سرش رو به سختی از لا به لای میله ها بیرون آورده بود صداش زد "جیمینا...عقل کل چیزی در مورد آزاد کردن ما بهت نگفت؟"
جیهوپ سلقمه ای بهش زد و رو به جیمین حرف زد "اینا رو بیخیال خودت خوبی؟.."
جیمین به جی جی خیره شد و لبخندی زد "معلومه خوبم!..از این بهتر نمیشم بالاخره بعد از ده سال از سیاه چال اومدم بیرون" رفته رفته لبخندش عمیق تر شد "و اینکه به زودی میرم پیش صاحب جدیدم.."
پسرا با شنیدن این حرف نگاه مضطربی بین خودشون رد و بدل کردن.
جیهوپ زورکی خندید "اسمش چیه؟..." بعد کمی مکث ادامه داد "صاحب جدیدت.."
جیمین با چشم هایی که برق میزدن بهش خیره شد "کیم ته هی!"
جونگکوک با شنیدن این اسم خشکش زد ولی اون اسم صاحب خودش بود!ته هی دختر تهیونگ بود...
جیهوپ و نامجون شوکه سر چرخوندن و به جونگکوک نگاه کردن.
جونگکوک با خنده سر تکون داد و دستش رو روی هوا نگه داشت "من خوبم..." اما هنوز حرفش رو کامل نزده بود که از حال رفت و روی کمر افتاد زمین.
جیمین با چشم های گرد شده صداش زد "هی کوک چیشد؟؟" و با نگرانی برگشت سمت جیهوپ و نامجون "چرا اینجوری شد؟حالش خوب نیست؟"
نامجون خودش رو به جونگکوک رسوند و کنارش زانو زد سعی کرد با زدن سیلی بیدارش کنه.
جیهوپ لبخندی زد و سرتکون داد "چیزیش نیست شکلات خونش اومده پایین"
ابروهای جیمین بالا پریدن "اوه...من شکلات دارم.." دست کرد توی جیبش و یک مشت شکلات بیرون آورد.
جیهوپ با تعجب بهش نگاه کرد ، اینکه از جیب یه عروسک که ده سال توی سیاه چال بوده این همه شکلات بیاد بیرون شوکه اش کرد.
"وااو این همه شکلات رو از کجا-"
جیمین لبخند دندون نمایی زد "بالاخره باید یه جورایی خودم رو توی سیاه چال زنده نگه میداشتم دیگه!"
جیهوپ از اینکه دوباره جیمین رو میدید خوشحال بود تک خنده ای کرد و شکلات ها رو ازش گرفت "مرسی.."
جیمین بعد لبخندی دست تکون داد و خواست از اونجا بره که یاد چیزی افتاد.به سر خودش ضربه ای زد "آخ من احمق یادم رفت اصلا برای چی اومدم اینجا.."
بعد کمی مکث ادامه داد "هر سه تاتونم آزادین اومده بودم اینو بگم کلا یادم رفت ببخشید " لبخند دندون نمایی زد و به نگهبان اشاره کرد تا در رو براشون باز کنه.
جیهوپ از خنگی جیمین خنده اش گرفته بود براش دست تکون داد "موفق باشی مراقب خودت باش"
جیمین هم براش دست تکون داد و از اونجا دور شد.
بعد رفتنش لبخندش محو شد نمیدونست عوض شدن صاحبش چیز خوبیِ یا نه..نفسش رو با آه بیرون داد و برگشت سمت جونگکوک که سرش رو پاهاش نامجون بود..چشماش بسته بودن اما زیر لب با خودش حرف میزد "مگه من چیکار کردم.."
**
"مرتیکه نکبت دارم بهت میگم حالت خوب نیست باید استراحت کنی!"
یونگی با تعجب برگشت سمت سوکجین تا به حال انقدر عصبی ندیده بودش "هیونگ..چرا اینجوری میکنی میگم حالم خوبه!شنیدی که دکتر چی گفت از بی خوابی اینطوری شدم چیزیم نیست.." به دنبال این حرف سرعت قدم هاش رو کمی تند تر کرد.همینطور که به نقاشی های بچگانه ی نصب شده روی دیوار نگاه میکرد به انتهای راه رو نزدیک تر میشد.
طبق معمول اومده بود بخش بچه های سرطانی بیمارستان تا براشون قصه تعریف کنه.
"این بچه ها مهمن یا سلامتی خودت؟"
یونگی گوش راستش رو خاروند و کلافه بدون اینکه نگاهش کنه اعتراض کرد "هیونگ چرا انقدر حرف میزنی؟"
یک قدم دیگه برداشت "بچه هاااا ببینید کی اینجاست!"
"آجوشی!!!"
دست هاش رو باز کرد و با خوشحالی به بچه هایی که همشون با دیدنش خنده روی لبهاشون نشسته بود خیره شد.
اون بچه ها براش خیلی اهمیت داشتن همین که میدید دارن میخندن خوشحال میشد.
دختر و پسرهای قد و نیم قد با دو بهش نزدیک شدن و هر کدوم سعی کردن یونگی رو بغل کنن.
و یونگی هم با آغوش باز همشون رو بغل کرد گرچه انقدر تعدادشون زیاد بود که نتونست هر کدومشون رو جدا جدا بغل بکنه.
یکی از دخترها که اسمش رز بود از آستین پیرهنش گرفته بود و میکشید "آجوشی امروز چه قصه ای برامون تعریف میکنی؟"
**
بعد تعریف کردن قصه ها به کمک جین عروسک و اسباب بازی هایی که خریده بود رو بین بچه ها پخش کرد.
جین دستش رو با حالت نوازش وار گذاشت روی کمر یونگی "خوبی؟"
یونگی که نیشش تا بناگوش باز بود جواب داد "از این بهتر نمیشم.."
جین نفسش رو با آه بیرون داد "فردا میری چکاپ کامل ..من نگرانتم"
یونگی از حرکت ایستاد و برگشت سمتش "هیونگ..من که گفتم حالم خوبه بیکار نیستم پاشم برم چکاپ!"
جین هم از حرکت ایستاد با یادآوری اینکه الان تو بیمارستانن با هیجان از دست یونگی گرفت "حالا که اینجاییم بیا برو چکاپ ..منم کنارتم"
یونگی عصبی دستش رو پس زد "اگه انقدر مشتاقی بیا برو خودت چکاپ شو" به دنبال این حرف با قدم های بلند ازش دور شد.
"هی..تهیونگ تو اینجا چیکار میکنی..؟"
ولی با شنیدن این حرف ایستاد و عقب گرد کرد تهیونگ رو دید که با حالی پریشون جلوی جین وایستاده بود.
موهای قهوه ای حالت دارش پخش و پلا تر از همیشه بودن..عینکش رو به چشماش نزده بود و از سر و وضعش مشخص بود که چند روز صورتش رو اصلاح نکرده.
با نگرانی بهش نزدیک شد "هی پسر تو چرا اینجایی..این چه سر و وضعیِ؟"
نگاه تهیونگ بین یونگی و جین تاب میخورد.با بی حالی به صورتش که بی خوابی ازش میبارید دستی کشید "ته هی دوباره حالش خراب شد آوردمش بیمارستان ولی الان سه روز میشه که به هوش نیومده"
هر دو پسر با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدن.یونگی بازوی راستش رو نوازش کرد و جین بازوی چپش رو..
"اوه پسر.. واقعا متاسفم..دکتر چیزی نگفته؟"
جین هم بعد این سوال یونگی منتظر به تهیونگ خیره شد.
"گفت وضعیت قلبش بدتر شده و تا چند ماه دیگه دووم نمیاره.." حتی به زبون آوردن هر کلمه اش براش درد آور بود و قلبش میشکست..سرش رو دوباره زیر انداخت و با دست جلوی چشماش رو گرفت تا اشک هایی که پایین میریختن دیده نشن.
اون دختر پنج سال بیشتر نداشت و تمام این پنج سال به تنهایی هم براش پدری کرده بود هم مادری..ولی خب قلبش مریض بود.
قلب یونگی و جین هم میشکست وقتی تهیونگ رو توی اون وضعیت میدیدن.
یونگی نتونست تحمل کنه و تهیونگ رو با جین تنها گذاشت..به اتاقی که ته هی میموند نزدیک شد آروم در رو باز کرد و وارد شد.
"آیگووو..تو حتی طعم واقعی زندگی رو نچشیدی .."
بغض به گلوش چنگ زد. وقتی جثه ی کوچیک دخترک رو بی هوش روی تخت زیر اون دستگاه هایی که از خودش بزرگتر بودن دید قلبش بیشتر از قبل شکست.
داشت با خودش فکر میکرد که تهیونگ چی کشیده این همه مدت وقتی اکثر اوقات دخترش رو توی این وضعیت میبینه.
روی صندلی کنار تخت نشست و دست کوچیک ته هی رو گرفت توی دستش "چشماتو باز کن و بیشتر از این پدرت رو اذیت نکن..تو قوی هستی میتونی از پسش بربیای!" لبخند تلخی زد و دستش رو دوباره گذاشت روی تخت کنار پاش.
یاد تنها عروسکی که مونده بود افتاد. ابروهاش بالا پریدن "اوه..." زیر لب با خودش گفت و از جا پرید با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت.
اون پلاستیک دست جین بود بدون اینکه چیزی بگه خیلی نامحسوس ازش قاپید و برگشت داخل اتاق.
جعبه رو از داخل پلاستیک درآورد...لحظه ای با دیدن جعبه توی دستش حس کرد این صحنه رو یک بار دیگه هم دیده اما خب زیاد بهش اهمیت نداد.
به تخت نزدیک شد و بالا سر ته هی ایستاد. بعد یک نفس عمیق در جعبه رو باز کرد..با دیدن عروسک داخلش چند ثانیه محوش شد اون عروسک به طرز عجیب و چشم گیری زیبا بود.
بی اختیار لبخند روی لبهاش جا خوش کرد. از داخل جعبه درش آورد و با دقت بیشتر نگاهش کرد..چشم های بنفش رنگش که برق میزدن ،لبهای قلوه ای ،گونه های سرخش موهای چند رنگش...و در نهایت لباسی که تنش بود...به نظرش بامزه بود. تک خنده ای کرد "کیوته.."
بعد چند ثانیه به خودش اومد و سر تکون داد برگشت سمت ته هی...روی صورتش خم شد "اینم دوست جدیدت مطمئنم خیلی ازش خوشت میاد!" به دنبال این حرف عروسک رو گذاشت کنار سرش و قبل از اینکه ازش فاصله بگیره موهاشو از روی پیشونیش کنار زد.
همینکه قدمی به سمت در برداشت یادش افتاد جعبه ی اون عروسک هنوزم توی دستش. از حرکت ایستاد و نگاهی بهش انداخت همین کافی بود تا چشمش بخوره به یک تیکه کاغذ..ابروهای بالا پریدن با کنجکاوی گرفت به نظر میرسید یک یادداشتِ..نوشته ی روش رو خوند "معجزه در خانه ی شماست"
کمی عجیب بود..کاغذ رو پشت و رو کرد اما چیز دیگه ای جز همون یه جمله توش نوشته نشده بود.شونه ای بالا داد و کاغذ رو گذاشت داخل جیب کتش .. جعبه ی خالی رو گذاشت روی عسلی کنار تخت.
آروم و قدم به قدم به سمت در حرکت کرده از اونجا خارج شد.
"یه نفر هم باید مراقب تو باشه" جیمین این رو در حالی که از پشت پنجره ی اتاق یونگی رو تماشا میکرد گفت.حسش کرده بود بیماری توی وجودش داشت مثل خوره نابودش میکرد. با لب و لوچه ای آویزون از روی تخت بلند شد و به در نزدیک شد تا بتونه بهتر ببینتش.
"مرد مهربونیِ..." لبخندی زد..یاد صاحب قبلیش افتاد اونم همینقدر مهربون بود..سری تکون داد و برگشت سمت ته هی "به هر حال مهم نیست چون صاحب من نیست.." به دنبال این حرف بپر بپر به تخت نزدیک شد و با خوشحالی نشست کنار ته هی..آروم موهای سرش رو نوازش کرد "وقت بیدار شدنِ کوچولو.." لبخندش عمیق تر شد.
اما نمیدونست چرا یه حس عجیبی مثل غم نمیذاشت خوشحالی واقعی رو حس کنه..انگار از این وضعیت ناراحت بود..اما خب عروسک ها به ندرت پیش میومد که دل شکسته بشن و غم بشینه توی دلشون چون موجودات خوشحالی بودن..این طبیعتشون بود..
اگه خوشحال نبودن نمیتونستن صاحبشون رو خوشحال کنن.
سعی کرد بهش اهمیتی نده و کنار دخترک دراز بکشه...
همین که در اتاق باز شد و تهیونگ اومد داخل دوباره به حالت عروسکی خودش برگشت و این همزمان شد با باز شدن چشم های ته هی..
اون به هوش اومده بود!
...
هو هو ببینید کی اومده با پارت جدید🌝 امیدوارم خوشتون بیاد
نظر یادتون نره🤍
هر وقت ووت این پارت به ۳۰ برسه ادامه اش رو میذارم 🫂
![](https://img.wattpad.com/cover/272892253-288-k982944.jpg)
YOU ARE READING
•Miracle in my house~Yoonmin♡
Fanfiction-هیونگ میگم اون عروسک تبدیل به یه انسان زنده شد!! +یونگی تو دیوونه شدی همچین چیزی امکان نداره! "اگه یه شب از خواب بیدار بشی و بالا سرت یه عروسک زنده رو ببینی چیکار میکنی؟؟" ... 🩷فیک:معجزه در خانه من 💬ژانر:فانتزی،تخیلی،کمدی،عاشقانه 🖇️کاپل اصلی :ی...