"قسمت بیستم: من یک کابوسم
(تو یک معجزه)"وویونگ به آرومی چشمهاش رو باز کرد، سرش داشت از درد نبض میزد. پسر با نالهای اون رو درون بالشتش مخفی و سعی کرد در مقابل نور خورشید از خودش دفاع کنه.
رفتن به پارتی شب پیش با چانگبین رو به یاد میاورد، اما بعد نوشیدن پشت سر هم شش شات و کمی آبجو بعدش، بقیهی خاطراتش ناپدید شده بودن که اگر با خودش صادق میبود، اشکالی نداشت
. فکر نکردن به هیچچیز و جایگزین کردن بیحسی درونش با گیجی مست بودن احساس خوبی داشت. پسر تموم هفتهی گذشته رو برای خوب بودن و به حالت معمول برگشتن تلاش کرده بود، اما همه غیرواقعی بودن.
بهنظر میرسید این مدت چیزهای زیادی توی زندگیش واقعی نبودن.
وویونگ که میدونست اگر توی تخت میموند اون افکار دوباره اضطرابش رو بالا میبردن آهِ عمیقی کشید. بهتر بود که روزش رو شروع میکرد و حواس خودش رو با کارهای روزمرهی حوصلهسربرش پرت میکرد، تا اینکه انقدر اونجا درون ذهن خودش میموند که دوباره دردش رو به یاد میاورد.
روز تعطیلش توی مغازه بود و متاسفانه کلاسی هم نداشت، هرچند تونسته بود برای بعد از ظهرش یک کلاس خصوصی برنامهریزی کنه. دستش رو به سمت گوشیش برد تا ساعت رو چک کنه، 11:34 دقیقه.
همینطور دید که چندتا تکست از فلیکس و چان داشت که ازش پرسیده اون و سان کجا بودن. پسر اونها رو نادیده گرفت و نوتیفیکشنهاشون رو کنار زد. پس سان هم شب گذشته به پالاز نرفته بود. وویونگ دلش میخواست اون کار مرد رو به چیزی نسبت بده، اما به سرعت افکارش رو کنار زد.
فکر کردن بهش فایدهای نداشت.
پسر متوجه قرص و آب کنار تختش شد و با قلب دردناکی اون رو فرو داد. به سختی بهخاطر میاورد که یوسانگ به خونه آورده بودش و سینهاش از عذاب وجدان پُر شد.
پسر بزرگتر از زمان سال اول کالجشون مجبور به انجام همچین کاری نشده و وویونگ امیدوار بود مجبور نباشه دوباره اونطور بهش تکیه کنه. احساس احمق بودن میکرد که اونطور بیرون رفته، سیاه مست شده و یوسانگ رو مجبور کرده بود تا خونه بیارتش و مثل بچهای ازش مراقبت کنه.
دوستش در هفتهی گذشته بیش از اندازه نگرانش بود، ازش مراقبت کرده بود و این قلب پسر رو به درد میاورد. همیشه با احتیاط در مورد موضوعات مختلفی باهاش حرف میزد تا حالش رو بهتر کنه. از اینکه داشت چنین کاری با اون میکرد احساس مزخرفی داشت و به خودش قول داد تا سعی کنه از این به بعد حال بهتری داشته باشه. شکستن قلبش برای وویونگ تازگی نداشت؛ میتونست انجامش بده.
YOU ARE READING
My Heart Is Glowing Fluorescent (Persian Translation) | Woosan
Fanfiction〴︎Summay ৲︎ جانگ وویونگ خودش رو آدم نسبتا خوششانسی تلقی میکرد، زندگی راحتی داشت و با جریان پیش میرفت؛ برای همین زمانی که به ناچار با یک قرارداد مستر/پت، اون هم با چوی سان، کسی که برتهایی مثل اون رو رام میکرد، تنها برای کمک به دوستش برای پس داد...