با قدمهایی استوار و محکم، وارد دیوان شد.
_تعظیم! پادشاه وارد میشوند!
تمام وزیر ها به احترام سرورشان، کمر خم کردند و تا نِشَستَنَش و اجازهاش هیچ تکانی نخوردهاند.
با اخم جدی دستی به بالا آوَرد و به وزیرهایش، اجازهی ایستادن داد.
_سرورم! سربازانی که برای جنگ در پایگاهها بودند، خبر فرستادند که دشمن عقب نشینی کرده است.
اخم هایش به سرعت باز شد و لبهای خاصَش، به لبخندی کمی بالا رفت.
دستَش که پر از انگشتر بود را دراز کرد و ویزر ارشد، نامه را در دستان سروَرَش قرار داد.
نامه را به سرعت باز کرد و شروع به خواندَنَش کرد.
_عالیست! خبر بدهید که امشب در قصر، جشن بزرگی بر پا شود! به کنیزها و حرمسرا سکه دهید. امشب هر یک از شماها میتوانید دختری از دختران حرمسرا برای خود اختیار کنید.
وزرا لبخندی بر لب زدند و برای احترام خم شدند.
ویز ارشد، بر روی زانوهایَش نشست و پایین پارچهی گران قیمت و خوش جنس سروَرَش را در دست گرفت و بوسید.
_سلطنتتان پایدار و قدرتمند سرورم!
با لبخند رضایتمندی از جایش برخواست و از دیوان خارج شد.
_جونگهی را به اتاقم بیاورید.
غلامهای پشت سرَش اطاعت کردند و از سرورشان دور شدند.
با رسیدَنَش به اتاق، غلامهای دم در، در را برایش باز کردند.
بر روی ایوان بزرگ اتاقَش رفت و روی مبل سلطنتیاش نشست.
نفس عمیقی کشید و با زده شدن در اتاقَش، اجازه ورود داد.
_داخل شو.
جونگهی، دست راست پادشاه با سری پایین وارد ایوان شد و رو به روی سروَرَش، تعظیم کرد.
_با من اَمری داشتید سرورم؟
_امشب در قصر جشن بزرگی برپا میشود. با میهی به میخانهها برو و 10 رقاص بیاوَر. 5 تا را برایم به اتاقی ببر و بعد از پایکوبی، آنها را حاضر کنید و به اتاقم بفرستید.
_اطاعت میشود سرورم.
با دستَش، اشاره ای کرد و به جونگهی اجازه رفتن داد.
نفس عمیقی کشید و از جایَش برخواست. سمت تخت بزرگَش رفت و ایستاد.
لباسهایش را درآوَرد و روی تخت خزید.
پتوی ابریشمیاش را بر رویش کشید و چشمهایَش را بست تا کمی استراحت کند.
.
.
.
![](https://img.wattpad.com/cover/315523005-288-k41206.jpg)
YOU ARE READING
oneshots taennie
Short Storyاین یه بوک وانشات از تهنی هستش. امیدوارم دوستش داشته باشید💕