♔رقاص♔

2.2K 78 36
                                    

با قدم‌هایی استوار و محکم، وارد دیوان شد.

_تعظیم! پادشاه وارد می‌شوند!

تمام وزیر ها به احترام سرورشان، کمر خم کردند و تا نِشَستَنَش و اجازه‌اش هیچ تکانی نخورده‌اند.

با اخم جدی دستی به بالا آوَرد و به وزیر‌هایش، اجازه‌ی ایستادن داد.

_سرورم! سربازانی که برای جنگ در پایگاه‌ها بودند، خبر فرستادند که دشمن عقب نشینی کرده است.

اخم هایش به سرعت باز شد و لب‌های خاصَش، به لبخندی کمی بالا رفت.

دستَش که پر از انگشتر بود را دراز کرد و ویزر ارشد، نامه را در دستان سروَرَش قرار داد.

نامه را به سرعت باز کرد و شروع به خواندَنَش کرد.

_عالیست! خبر بدهید که امشب در قصر، جشن بزرگی بر پا شود! به کنیزها و حرمسرا سکه دهید. امشب هر یک از شماها می‌توانید دختری از دختران حرمسرا برای خود اختیار کنید.

وزرا لبخندی بر لب زدند و برای احترام خم شدند.

ویز ارشد، بر روی زانوهایَش نشست و پایین پارچه‌ی گران قیمت و خوش جنس سروَرَش را در دست گرفت و بوسید.

_سلطنتتان پایدار و قدرتمند سرورم!

با لبخند رضایتمندی از جایش برخواست و از دیوان خارج شد.

_جونگ‌هی را به اتاقم بیاورید.

غلام‌های پشت سرَش ‌اطاعت کردند و از سرورشان دور شدند.

با رسیدَنَش به اتاق، غلام‌های دم در، در را برایش باز کردند.

بر روی ایوان بزرگ اتاقَش رفت و روی مبل سلطنتی‌اش نشست.

نفس عمیقی کشید و با زده شدن در اتاقَش، اجازه ورود داد.

_داخل شو.

جونگ‌هی، دست راست پادشاه با سری پایین وارد ایوان شد و رو به روی سروَرَش، تعظیم کرد.

_با من اَمری داشتید سرورم؟

_امشب در قصر جشن بزرگی برپا می‌شود. با می‌هی به می‌خانه‌ها برو و 10 رقاص بیاوَر. 5 تا را برایم به اتاقی ببر و بعد از پایکوبی، آن‌ها را حاضر کنید و به اتاقم بفرستید.

_اطاعت می‌شود سرورم.

با دستَش، اشاره ای کرد و به جونگ‌هی اجازه رفتن داد.

نفس عمیقی کشید و از جایَش برخواست. سمت تخت بزرگَش رفت و ایستاد.

لباس‌هایش را درآوَرد و روی تخت خزید.

پتوی ابریشمی‌اش را بر رویش کشید و چشم‌هایَش را بست تا کمی استراحت کند.

.
.
.

oneshots taennie Where stories live. Discover now