سال 1993 میلادی، پاریس! شهری که به شهر عاشق ها معروف بود...
ماتیک قرمز رنگش رو روی لبهاش کشید و گردنبند جواهرش رو دور گردنش انداخت.
عطری با رایحه میوهای به گردنش زد و بعد از برداشتن کیف دستیش، پالتوی خز و مشکیش رو پوشید.
نگاه آخری تو آینه به خودش انداخت و زیباییش رو تحسین کرد.
پیراهن یقه بازِ زرشکی رنگ جذبی که درست تا زیر زانوش بود به تن داشت و موهاش به طرز گوجهای پایین سرش بسته شده بود و فرق کجی که برای خودش درست کرده بود، زیباییش رو چند برابر میکرد.
دستکشهای مخمل و بلند مشکی رنگش رو به دست کرد و انگشتر و دستبند رو دستش کرد و از اتاقش بیرون رفت.
_اگه قرارداد و رو امضا کردیم، به زادگاهم برمیگردم. تا وقتی نگفتم کاری نکنید.
_چشم.
راننده در رو براش باز کرد و بعد از نشستنش، خودش هم توی ماشین نشست.
_کجا میرید خانم؟
_عمارت آقای کیم.
راننده توی سکوت ماشین رو به حرکت درآورد و از عمارت خارج شد.
جنی نگاهی به برج ایفل که تو تاریکی شب حسابی میدرخشید انداخت و لبخندی زد.
اگه امشب قرارداد رو امضا میکردن، میتونست به سئول برگرده و دیگه به اینجا نیاد...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد روی قرارداد تمرکز کنه...
به دلیل نزدیک بودن عمارتهاشون، خیلی زود به عمارت کیم رسید.
راننده پیاده شد و در رو براش باز کرد و با استرس نگاهی به جنی انداخت.
_خانم دخترم امروز صبح تب داشت، میتونم برم پیشش؟
جنی با چشمهایی نگران سر تکون داد و سریع به راننده اجازهی رفتن داد.
نفس عمیقی کشید و با احساس سرما، پالتوش رو بیشتر روی خودش انداخت.
وارد عمارت شد که چند نگهبان جلوش رو گرفتن.
جنی چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و کارت دعوت رو از روی کیفش درآورد و به اون دو نشون داد.
نگهبان ها سری تکون دادن و به جنی اجازهی ورود دادن.
جنی با لبخند زیبایی وارد عمارت شد و مستقیم به سمت در ورودی رفت.
در زد که همون لحظه، خدمتکاری در رو باز کرد.
_بفرمایید.
جنی با لبخند تشکری کرد و وارد عمارت شد.
_لطفا پالتوتون رو بدید.
![](https://img.wattpad.com/cover/315523005-288-k41206.jpg)
ESTÁS LEYENDO
oneshots taennie
Historia Cortaاین یه بوک وانشات از تهنی هستش. امیدوارم دوستش داشته باشید💕