♧مرد من♧

1.2K 58 57
                                    

سال 1993 میلادی، پاریس! شهری که به شهر عاشق ها معروف بود...






ماتیک قرمز رنگش رو روی لب‌هاش کشید و گردنبند جواهرش رو دور گردنش انداخت.



عطری با رایحه‌ میوه‌ای به گردنش زد و بعد از برداشتن کیف دستیش، پالتوی خز و مشکیش رو پوشید.



نگاه آخری تو آینه به خودش انداخت و زیباییش رو تحسین کرد.



پیراهن یقه بازِ زرشکی رنگ جذبی که درست تا زیر زانوش بود به تن داشت و موهاش به طرز گوجه‌ای پایین سرش بسته شده بود و فرق کجی که برای خودش درست کرده بود، زیباییش رو چند برابر می‌کرد.



دستکش‌های مخمل و بلند مشکی رنگش رو به دست کرد و انگشتر و دستبند رو دستش کرد و از اتاقش بیرون رفت.



_اگه قرارداد و رو امضا کردیم، به زادگاهم برمی‌گردم. تا وقتی نگفتم کاری نکنید.



_چشم.



راننده در رو براش باز کرد و بعد از نشستنش، خودش هم توی ماشین نشست.



_کجا می‌رید خانم؟



_عمارت آقای کیم.



راننده توی سکوت ماشین رو به حرکت درآورد و از عمارت خارج شد.



جنی نگاهی به برج ایفل که تو تاریکی شب حسابی می‌درخشید انداخت و لبخندی زد.



اگه امشب قرارداد رو امضا می‌کردن، می‌تونست به سئول برگرده و دیگه به اینجا نیاد...



نفس عمیقی کشید و سعی کرد روی قرارداد تمرکز کنه...



به دلیل نزدیک بودن عمارت‌هاشون، خیلی زود به عمارت کیم رسید.



راننده پیاده شد و در رو براش باز کرد و با استرس نگاهی به جنی انداخت.



_خانم دخترم امروز صبح تب داشت، می‌تونم برم پیشش؟



جنی با چشم‌هایی نگران سر تکون داد و سریع به راننده اجازه‌ی رفتن داد.



نفس عمیقی کشید و با احساس سرما، پالتوش رو بیشتر روی خودش انداخت.



وارد عمارت شد که چند نگهبان جلوش رو گرفتن.



جنی چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند و کارت دعوت رو از روی کیفش درآورد و به اون دو نشون داد.



نگهبان ها سری تکون دادن و به جنی اجازه‌ی ورود دادن.



جنی با لبخند زیبایی وارد عمارت شد و مستقیم به سمت در ورودی رفت.



در زد که همون لحظه، خدمتکاری در رو باز کرد.



_بفرمایید.



جنی با لبخند تشکری کرد و وارد عمارت شد.



_لطفا پالتوتون رو بدید.

oneshots taennie Donde viven las historias. Descúbrelo ahora