❀زندگیِ شیرین❀

1K 62 78
                                    

_رزی بیا. تو بارداری نباید انقدر به خودت فشار بیاری!

_بیخیال! من عاشقشم.

_عزیزم جنی درست می‌گه!

رزی چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند و بعد از درآوردن پیش بندش، دستش رو دور دست جیمین حلقه کرد.

اون‌ها یک سالی بود که ازدواج کرده بودن و الان رزی باردار بود!

جنی خنده‌ای کرد و چراغ کافه‌ رو خاموش کرد.

سمت تهیونگ چرخید و با لبخند، خم شد و بوسه‌ای روی بینیش نشوند.

اون چهارتا دوست، بعد از جمع کردن کلی پول تونسته بودن برای خودشون کافه‌ای دنج باز کنن و حالا وضع مالی خوبی داشتن!

هر کدوم از زوج‌ها، تونسته بودن خونه‌ای نقلی و صمیمی برای خودشون بخرن و به راحتی توش زندگی کنن.

_ما می‌ریم خونه...

_باشه رز، خداحافظ.

_خداحافظ.

با رفتن جیمین و رزی، پیشبندش رو آویزون کرد و سمت تهیونگ قدم برداشت.

لبخندی زد و دسته‌های ویلچرش رو گرفت و از کافه خارج شد.

بعد از قفل کردن در و کشیدن کرکره‌ی فلرزی، با تهیونگ از کافه فاصله گرفت.

برای نگهبان اونجا دست تکون و به راهش ادامه داد.

_چرا با ماشین نیومدیم؟ اینجوری خسته می‌شی...

_دلم می‌خواد باهات راه برم.

تهیونگ لبخند غمگینی زد و نفس عمیقی کشید.

اگه جنی بهش اجازه می‌داد، می‌تونست عمل کنه و دوباره راه بره اما به دلیل خطرناک بودن عمل، جنی هیچ جوره راضی نمی‌شد.

تهیونگ عاشقانه همسرش رو دوست داشت...

یادش میاد که چقدر از پیشنهاد ازدواج به جنی خجالت می‌کشید اما با کمک جیمین، تونست بهش پیشنهاد ازدواج بده...

«فلش بک_7 ماه قبل»

_جیمین اون هیچ جوره من رو قبول نمی‌کنه! کی دلش می‌خواد همسرش یه مرد فلج باشه؟ ها؟

_ساکت شو!

_جیمین من حتی تنهایی نمی‌تونم حموم کنم! متوجه هستی؟ اگه به جنی بگم بهم نمی‌خنده؟

جیمین کلافه شده صاف ایستاد و دست از بستن کراوات تهیونگ کشید.

_انقدر انرژی منفی نده! جنی دوستت داره تهیونگ!

_می‌دونم! اما جیمین اون لیاقتش بهتر از منه...من...من هیچی ندارم...حتی نمی‌تونم راه برم...اگه...اگه اون جونگ‌جی لعنتی نبود...

_تهیونگ حرفش رو نزن...

تهیونگ با بغض دستش رو روی ویلچرش کوبید.

oneshots taennie Onde histórias criam vida. Descubra agora