با خوشحالی کولهش رو برداشت و از اتاق بزرگش خارج شد.
_کجا؟
با صدای محکم پدرش، ایستاد و رفته رفته خندهش محو شد.
با چهره ای بیروح سمتش برگشت و کولهش رو روی دوشش جا به جا کرد.
_میرم پیش دوستم!
_داری کاری میکنی روز های بیرون رفتنت رو محدودتر کنم کانگ جنی! حواست رو جمع شد!
_از این محدود تر؟ حتما همین سه روز در هفته هم ازم میگیری!
_اون دیگه به من و مادرت ربط داره! بی ادبی نکن و تا قبل از ساعت 9 خونه باش!
جنی باشه ی آرومی همراه با بغض گفت و از خونهی ویلایی و بزرگشون بیرون رفت.
توی پیاده رو با سری پایین افتاده، درحال قدم زدن بود.
از خانوادهش متنفر بود!
هرچند که این یک احساس متقابل بود! جنی و خواهر بزرگ ترش!
پدر و مادرش همیشه اون رو با خواهرش مقایسه میکردن.
خواهرش افتخار خانواده بود! یک خانم محترم که ذره ای احساس نداشت و همسرش هم دست کمی از خودش نداشت!
جنی از این جو های سرد و خشک بی زار بود! تو مهمونی های خانوادگیشون هیچ گرمایی وجود نداشت و کسی کلمه ای صحبت نمیکرد!
با جنی، درست مثل خدمتکار رفتار میشد!
سه روز در هفته اجازه ی بیرون رفتن داشت و تو روز های دیگه باید در کنار خدمتکار ها کار های خونه رو انجام میداد!
نفس پر غمی کشید و بغضش رو قورت داد.
با رسیدن به چمن ها، کیفش رو پرت کرد و روی چمن های سبز نشست.
_عشق من بازم ناراحته؟
با صدایی که زیر گوشش شنید و دستهایی که دورش حلقه شد، لبخندی زد و به دوست پسرش تکیه داد.
_آره...خیلی...
تهیونگ گل رزی رو به جنی داد و شقیقهش رو از پشت بوسید.
_چی شده عزیزدلم؟
_تهیونگ مامان و بابام دوسم ندارن...
با بغض گفت و دستهای کشیدهی تهیونگ رو نوازش کرد.
_جیهی مثل برده بهم نگاه میکنه! مدام مسخرهم میکنه و میگه یه بچهی کم عقلم...تهیونگی جو خونهمون خیلی بده...همه خشکن! همه از هم متنفرن و دارن با هم رقابت میکنن. بابا امروز گفت میخواد روزهای بیرون رفتم رو محدود تر کنه...
تهیونگ با هق زدن جنی، با اخم اون رو سمت خودش برگردوند.
لب های پفکی و سرخش رو عمیق بوسید و پیشونیش رو به سر جنی تکیه داد.
YOU ARE READING
oneshots taennie
Short Storyاین یه بوک وانشات از تهنی هستش. امیدوارم دوستش داشته باشید💕