با استرس شیرینی که وجودش رو در بر گرفته بود، به صفحهی چتش خیره بود.
با دیدین پیام جدیدی، با لبخند لبش رو گاز گرفت.
«برو بخواب عشقم. چند ساعت دیگه باید حرکت کنیم!»
«باشه عزیزم. خیلی دوست دارم، بعدا با هم حرف میزنیم.»
«منم دوست دارم همهی وجودم، باشه.»
_جنی.
با صدای همسرش که داشت بالا میاومد، با استرس گوشیش رو خاموش کرد و زیر بالش گذاشت.
به سرعت بلند شد و خودش رو مشغول شونه زدن موهاش نشون داد.
همسرش، با لبخند وارد اتاق شد و نزدیک جنی شد.
به آرومی کتفش رو نوازش کرد و دستش رو دور کمرش پیچید.
_چمدون ها رو گذاشتم توی ماشین. بیا بخوابیم که 2/3 ساعت دیگه باید بیدار شیم و بریم!
جنی با لبخند مصنوعی سر تکون داد و از آغوش همسرش بیرون اومد.
_جنی هنوز هم...هنوز هم نمیخوای با هم بخوابیم؟
_چانبوم چند بار راجب این موضوع باهات حرف زدم؟ گفتم فعلا نمیخوام!
جز این که بهانه های مختلف برای همسرش بیاره چارهی دیگه ای نداشت.
چی باید میگفت؟
میگفت من باکره نیستم و با تنها کسی که سکس داشتم عشق پنهانیم بوده؟
_باشه عزیزم...متاسفم. بیا بخوابیم...
جنی بی حرف پشتش رو به همسرش کرد و چشمهاش رو بست.
.
.
._جنی بیا...
جنی بی حرف در خونه رو بست و بعد از قفل کردنش، به سمت ماشین رفت.
ساعت 4 و نیم عصر بود و اونها قرار بود به صورت دوستانه، با دوستهای نزدیکشون به یکی از روستاهای قشنگ بیرون شهر برن و چند روزی استراحت کنن.
جنی سوار ماشین شد و خوشحال بود از این که معشوقهی پنهانیش هم قراره به این استراحت چند روزه بیاد!
.
.
.بعد از گذشت 3 ساعت و نیم از رانندگی، بالاخره به مقصد مورد نظر رسیدن.
چهار تا ماشین بودن که به ترتیب، پشت هم پارک کردن.
جنی با دیدن ماشین جلویی، با لبخند پنهانی پیاده شد و برای این که همسرش شک نکنه، به طرف صندوق رفت.
_جنی!
با صدای جیهیون، با لبخند سمتش برگشت و اون رو در آغوش کشید.
_خیلی وقته ندیدمت...
_بله دیگه! ما رو فراموش کردی...
جنی خنده ای کرد و با اومدن سوهیون، لبخندش کمی کم شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/315523005-288-k41206.jpg)
YOU ARE READING
oneshots taennie
Short Storyاین یه بوک وانشات از تهنی هستش. امیدوارم دوستش داشته باشید💕