❅عشق حرف حالیش نمی‌شه❅

1.3K 66 78
                                    

با چشم‌هایی خیس از اشک به پایین نگاه می‌کرد.

گردنش نمی‌تونست وزن سرش رو تحمل کنه.

موهاش گره خورده و خونی بود، دست و پاهاش با زنجیر به دیوار بسته شده بود و قطره‌های خون روی تنش می‌لغزید.

دهنش بسته بود و حق صحبت یا اعتراض نداشت.

بخاطر مادری که معلوم نبود کجاست به این حال افتاده بود...

به قدری پاهاش باز بود که احساس می‌کرد استخون هاش شکستن!

_برای راند هفتم آماده ای هرزه؟

نگاه خسته و اشکیش رو به مرد سادیسم و بی رحم رو به روش داد.

چقدر بدبخت بود. چقدر بی چاره بود...

اون واقعا هرزه بود! هرزه‌ای که می‌ذاشت بهش به بی رحمانه ترین شکل ممکن تجاوز بشه و خم به ابرو نیاره! هرزه ای که به زور و بدون هیچ اعتراضی با اون مرد ازدواج کرده بود...

با وارد شدن دیک بزرگش برای بار هفتم، هق هق بی صدایی کرد و به زنجیر ها چنگ زد.

می‌خواست بالا بیاره...

انقدر حالش بد بود که توانایی باز نگه داشتن چشم‌هاش رو نداشت.

اون مرد انقدر داخل دهنش کوبیده بود که فکش درد گرفته بود!

_ااااه...خوب سوراخی داری!

زیر دلش درد می‌کرد و عضوش می‌سوخت...

زخم های بازِ روی تنش خونریزی داشتن و اون مرد بی‌رحمانه داخلش می‌کوبید.

طولی نکشید که برای بار سوم بیهوش شد...

مرد پوزخندی زد و تند تر کوبید تا جایی که رو تن خونیش ارضا شد.

ناله ای کرد و ازش فاصله گرفت، کمی آب خورد و بعد از جا اومدن حالش، کت و شلوارش رو پوشید و دست‌ و پاهای دختر رو باز کرد.

دختر به شدت روز زمین افتاد.

پوزخندی زد و بی تفاوت از اتاق قرمزش که مخصوص سکس بود خارج شد، وارد اتاق خودش رو کتاب خونه رو باز گذاشت.

اتاق سکس توی اتاق خودش بود که درش به شکل یه کتاب خونه بود که کشویی باز و بسته می‌شد!

توی راه کراواتش رو محکم تر بست و از پله ها پایین رفت.

_اجوما برو جمعش کن.

اجوما خوب می‌دونست منظورش کیه!

یا غم چشمی گفت و بالا رفت.

وارد اتاق اربابش شد و به سمت در باز اتاق سکس رفت.

وارد شد و با دیدن دخترک بی جون با تنی خونی، با غم لبش رو گزید.

آروم نزدیکش کرد و موهای گره خورده‌ش رو کنار زد.

_عزیزدلم؟ صدام رو می‌شنوی؟

oneshots taennie Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon