بعد از مرتب کردن خونه و جمع و جور کردن، به سمت مبل رفت و پرنسس 2 ماههش رو بغل گرفت و همزمان، به روی پسر 2 سالهش لبخند زد.
_وقت خوابه شاهزادههای من! بابایی گفته براش عکس بفرستم ببینه سر وقت خوابیدید یا نه.
چهبین مثل یه پسر حرف گوش کن، ماشین اسباب بازیش رو کنار گذاشت و سمت مادرش رفت.
_من لالا...
_لالات میاد پسرم؟ الان میخوابیم.
دست چهبین رو گرفت و سه تایی سمت اتاق خواب رفتن.
تا به اتاق رسیدن، مینهی صدایی از خودش درآورد و دستهاش رو تکون ریزی داد.
_اعتراض نکن کوچولوی من! باید بخوابی!
مینهی باز هم صدایی از خودش درآورد و پستونکش رو تند تر مکید و با چشمهای درشتش، به مادرش خیره شد.
جنی با دلی ضعف رفته بوسه ای روی چشمهای دخترش نشوند.
_آخه عشق من کدوم نینی کوچولویی که مثل تو دو ماهشه انقدر مقاوت میکنه برای خوابیدن؟
چهبین که خیلی خوابش میاومد، روی تخت ولو شد و چشمهاش رو بست.
جنی با لبخند سمتش رفت که همون لحظه، موبایلش زنگ خورد و اسم "My Love" روش درخشید.
لبخندی زد و موبایلش رو جواب داد.
_الو؟
_سلام عزیزدلم. چطوری؟
_سلام، خوبم. تو چطوری؟
_صدات رو شنیدم انرژی گرفتم! بچههامون خوابیدن دیگه درسته؟
جنی چند لحظه نفس عمیقی کشید و با لبخند به مینهی خیره شد.
_به بابایی بگم هنوز بیداری؟
مینهی همونطور که به جنی خیره بود. بدنش رو تکون داد و عطسهای کرد.
_ای جانم. نه بابایی هنوز بیداره، اما پرنسمون تا اومد توی تخت خوابش برد.
_شیطونهای من. لباس گرم تنشون کردی؟ شنیدم مینهی عطسه کرد.
_اره نگران نباش. خونه گرمه لباسهامون هم گرم. تو چی؟ خودت رو خوب گرم گرفتی؟ کیم تهیونگ اگه با حال مریض اومدی خونه میکشمت!
تهیونگ خنده ای کرد و لبش رو گاز گرفت.
_نگران نباش عشقم. لباس گرم پوشیدم.
جنی با ناراحتی نفسی گرفت و سمت مبل کنار پنجره رفت و روش نشست. به برفهای در حال بارش خیره شد.
_کی میای؟ یک هفتهس با بوسههات و تو بغلت بیدار نمیشم...
تهیونگ با عذاب وجدان لبش رو گاز گرفت و به چمدونش خیره شد.