❦خانم معلم❦

764 52 26
                                    

_سیر شدم...

_مطمئنی عروسکم؟ کم خوردی...

_آره ممطئنم!

خنده ای کرد و دست نرم دختر هفت ساله‌اش رو نوازش کرد.

_فرشته کوچولوی من، نیم ساعت دیگه برای اولین بار می‌ری مدرسه! بزرگ شدی...باید کلمات رو درست به زبون بیاری!

_آخه سخته...

_می‌دونم هنوز بعضی کلمات برات سخته اما باید تلاش کنی مگه نه؟ باید بگی مطمئنم.

_مم...مط...مطمئنم!

_افرین کوچولوی من! حالا پاشو برو لباس‌هات رو بیار تا تنت کنم.

سورا با لبخند بلند شد و به سمت اتاق بزرگ و صورتی رنگش رفت.

دامن چین دار مشکی رنگ رو به همراه جوراب های سفیدش که تا بالای زانوش بودن رو برداشت.

سمت تخت رفت و کت مخصوص فرم مدرسه‌اش رو برداشت و از اتاقش خارج شد.

آروم از پله ها پایین رفت و وسایلش رو روی مبل گذاشت.

_بابایی...بیا آوردم.

_اومدم پرنسسم.

مرد بعد از جمع کردن میز صبحانه، سمت سالن رفت و لباس های مدرسه‌ی دخترش رو تنش کرد.

_پرنسسم بزرگ شده...مگه نه؟

_آره بابایی...من یاد می‌گیرم بنویسم!

_آره عشقم...قول بده کلی نامه برام بنویسی باشه؟

_باشه بابایی...

لبخندی به چهره‌ی دخترش زد و به پشت برش گردوند.

شونه رو برداشت و موهای پر پشت و خوش حالتش رو که تا شونه‌‌اش بودن رو شونه کرد.

بعد از مرتب کردن موهای دخترکش، عطری خوش بو براش زد و بلند شد.

_بریم پرنسسم.

کیف دخترش رو برداشت و با هم سمت در رفتن.

سورا کفش های مشکی جیرش* رو که روش یه پاپیون بود رو پوشید و دست پدرش رو گرفت و با هم از خونه خارج شدن.

*جیر: یه نوع جنس کفشه که تقریبا مثل مخمله اما ملایم تر و بدون پرز.

تهیونگ سمت ماشین شاسی بلندش رفت و به دخترکش کمک کرد بشینه.

بعد از نشستن دخترک، ماشین رو دور زد و سوار شد تا به سمت مدرسه‌ی دخترش بره.

.
.

_دخترم خوب به درس‌هات گوش کن باشه؟

_چشم بابایی. دوست دارم.

_منم دوست دارم یکی یدونم. حالا برو...معلمت چند دقیقه دیگه میره سر کلاس.

سورا با لبخند سر تکون داد و درحالی که برای پدرش دست تکون می‌داد، ازش دور شد.

oneshots taennie Onde histórias criam vida. Descubra agora