_سیر شدم...
_مطمئنی عروسکم؟ کم خوردی...
_آره ممطئنم!
خنده ای کرد و دست نرم دختر هفت سالهاش رو نوازش کرد.
_فرشته کوچولوی من، نیم ساعت دیگه برای اولین بار میری مدرسه! بزرگ شدی...باید کلمات رو درست به زبون بیاری!
_آخه سخته...
_میدونم هنوز بعضی کلمات برات سخته اما باید تلاش کنی مگه نه؟ باید بگی مطمئنم.
_مم...مط...مطمئنم!
_افرین کوچولوی من! حالا پاشو برو لباسهات رو بیار تا تنت کنم.
سورا با لبخند بلند شد و به سمت اتاق بزرگ و صورتی رنگش رفت.
دامن چین دار مشکی رنگ رو به همراه جوراب های سفیدش که تا بالای زانوش بودن رو برداشت.
سمت تخت رفت و کت مخصوص فرم مدرسهاش رو برداشت و از اتاقش خارج شد.
آروم از پله ها پایین رفت و وسایلش رو روی مبل گذاشت.
_بابایی...بیا آوردم.
_اومدم پرنسسم.
مرد بعد از جمع کردن میز صبحانه، سمت سالن رفت و لباس های مدرسهی دخترش رو تنش کرد.
_پرنسسم بزرگ شده...مگه نه؟
_آره بابایی...من یاد میگیرم بنویسم!
_آره عشقم...قول بده کلی نامه برام بنویسی باشه؟
_باشه بابایی...
لبخندی به چهرهی دخترش زد و به پشت برش گردوند.
شونه رو برداشت و موهای پر پشت و خوش حالتش رو که تا شونهاش بودن رو شونه کرد.
بعد از مرتب کردن موهای دخترکش، عطری خوش بو براش زد و بلند شد.
_بریم پرنسسم.
کیف دخترش رو برداشت و با هم سمت در رفتن.
سورا کفش های مشکی جیرش* رو که روش یه پاپیون بود رو پوشید و دست پدرش رو گرفت و با هم از خونه خارج شدن.
*جیر: یه نوع جنس کفشه که تقریبا مثل مخمله اما ملایم تر و بدون پرز.
تهیونگ سمت ماشین شاسی بلندش رفت و به دخترکش کمک کرد بشینه.
بعد از نشستن دخترک، ماشین رو دور زد و سوار شد تا به سمت مدرسهی دخترش بره.
.
._دخترم خوب به درسهات گوش کن باشه؟
_چشم بابایی. دوست دارم.
_منم دوست دارم یکی یدونم. حالا برو...معلمت چند دقیقه دیگه میره سر کلاس.
سورا با لبخند سر تکون داد و درحالی که برای پدرش دست تکون میداد، ازش دور شد.