☘فرصت دوباره☘

1K 60 175
                                    

_مامانی...

_جانم؟

_بابا کجا؟

نفس سنگینی کشید و لبش رو گاز گرفت.

به جلو خم شد و دست‌های دختر کوچولوی 2 ساله‌ش رو بوسید.

_نمی‌دونم هانی. اما بهت قول داده که میاد درسته؟

یونگ‌هی با بغض کنار مادرش نشست و دست‌هاش رو توی هم قفل کرد.

_بهش ژنگ می‌ژنی؟

معصومیت و بغض دختر کوچولوش دلش رو آتیش می‌زد...

با لبخندی که پشتش بغض پنهان شده بود سر تکون داد و بلند شد.

موبایلش رو برداشت و درست زمانی که خواست شماره‌ی تهیونگ رو بگیره، زنگ خونه به صدا دراومد.

_اومد...

یونگ‌هی با نیم‌چه لبخندی بلند شد و سمت در رفت.

جنی پشت سرش رفت و در رو باز کرد.

_سلام عزیزدلم!

_بابا...

تهیونگ روی زانوهاش نشست و دختر خوشبوش رو در آغوشش کشید.

_ببخشید دیر کردم پرنسس بابا.

_اژکالی نداله.

تهیونگ با لبخند بوسه ای روی بینی دخترش نشوند و بلند شد.

با لبخند کمی به جنی نگاه کرد و وارد خونه شد.

_امروز قرار بود چیکار کنیم؟

_نخاشی...

_نقاشی بکشیم؟ فکر خوبیه...

_من یکمی کار‌های نصفه و نیمه دارم. تا شماها بازی کنید من هم کارهام رو انجام می‌دم.

تهیونگ سری تکون داد و همراه با دخترکش به سمت اتاقش رفت.

_پرنسسم این روز‌ها چیکار کردی؟

_هیشی.

_هیچی؟ بیرون نرفتی؟

_چلا. مامانی بلام لباش خلید.

_واقعا؟ بینمشون! حتما لباس‌های خوشگلی خریده!

_نه بابایی. تو وختی من لالا کلدم می‌خوای بِلی و دیگه نیمیای...بیا بازی کنیم...

تهیونگ لبخند غمگینی زد و سر تکون داد.

همراه با دخترکش روی زمین نشست و مشغول بازی شد.

.
.

ساعت 11 شب بود و اون‌ها بعد از خوردن غذا، سرگرم کار‌های خودشون شدن.

یونگ‌هی و پدرش مشغول بازی و جنی مشغول تموم کردن پروژه‌‌ش.

با باز شدن در اتاق، سرش رو بالا آورد و با یونگ‌هی مواجه شد.

oneshots taennie Where stories live. Discover now