_مامانی...
_جانم؟
_بابا کجا؟
نفس سنگینی کشید و لبش رو گاز گرفت.
به جلو خم شد و دستهای دختر کوچولوی 2 سالهش رو بوسید.
_نمیدونم هانی. اما بهت قول داده که میاد درسته؟
یونگهی با بغض کنار مادرش نشست و دستهاش رو توی هم قفل کرد.
_بهش ژنگ میژنی؟
معصومیت و بغض دختر کوچولوش دلش رو آتیش میزد...
با لبخندی که پشتش بغض پنهان شده بود سر تکون داد و بلند شد.
موبایلش رو برداشت و درست زمانی که خواست شمارهی تهیونگ رو بگیره، زنگ خونه به صدا دراومد.
_اومد...
یونگهی با نیمچه لبخندی بلند شد و سمت در رفت.
جنی پشت سرش رفت و در رو باز کرد.
_سلام عزیزدلم!
_بابا...
تهیونگ روی زانوهاش نشست و دختر خوشبوش رو در آغوشش کشید.
_ببخشید دیر کردم پرنسس بابا.
_اژکالی نداله.
تهیونگ با لبخند بوسه ای روی بینی دخترش نشوند و بلند شد.
با لبخند کمی به جنی نگاه کرد و وارد خونه شد.
_امروز قرار بود چیکار کنیم؟
_نخاشی...
_نقاشی بکشیم؟ فکر خوبیه...
_من یکمی کارهای نصفه و نیمه دارم. تا شماها بازی کنید من هم کارهام رو انجام میدم.
تهیونگ سری تکون داد و همراه با دخترکش به سمت اتاقش رفت.
_پرنسسم این روزها چیکار کردی؟
_هیشی.
_هیچی؟ بیرون نرفتی؟
_چلا. مامانی بلام لباش خلید.
_واقعا؟ بینمشون! حتما لباسهای خوشگلی خریده!
_نه بابایی. تو وختی من لالا کلدم میخوای بِلی و دیگه نیمیای...بیا بازی کنیم...
تهیونگ لبخند غمگینی زد و سر تکون داد.
همراه با دخترکش روی زمین نشست و مشغول بازی شد.
.
.ساعت 11 شب بود و اونها بعد از خوردن غذا، سرگرم کارهای خودشون شدن.
یونگهی و پدرش مشغول بازی و جنی مشغول تموم کردن پروژهش.
با باز شدن در اتاق، سرش رو بالا آورد و با یونگهی مواجه شد.
YOU ARE READING
oneshots taennie
Short Storyاین یه بوک وانشات از تهنی هستش. امیدوارم دوستش داشته باشید💕