با شنیدن صدای گوش خراش آژیر پلیس پا تند کرد و وارد کوچه تاریک کنار کلیسا شد.
لحظه ای از ذهنش گذشت که شاید بهتر بود وارد اون ساختمون قدیمی و پوسیده می شد و از پدر روحانی طلب می کرد تا اجازه بده علی رغم اعتقاد نداشتنش به مقدسات چند دقیقه ای در مراسم دعا خوانی اون روز شرکت کنه."آه ای پدر، تو را به خشنودی عیسی مسیح قسم، سرپناه این جوان آشفته در این یکشنبه مقدس باش!" تو ذهنش مرور کرد، ولی پناه بردن به کلیسا و سو استفاده از وجدان کاتولیک های افراطی فقط تو قصه ها ممکن به نظر می رسید. پس اسکیت بردش رو زیر پا زد و با یه ضرب قوی روی زمین خودش رو به جلو هول داد.
صدای آژیری که لحظه به لحظه دورتر می شد باعث شد نفس عمیقی بکشه و سرعتش رو کم کنه. یعنی الان چند نفر رو تونسته بودن دستگیر کنن؟ پای چند تا انگل جدید به بازداشتگاه کشیده شده بود؟
زیر لب فحشی به اون پایگاه پلیس لعنتی با پنکه سقفی خراب و مامور های کریهش داد که تو پونزده سالگی از مچ دستش گرفتن و مثل گونی سیب زمینی تا پشت میله ها روی زمین کشوندنش.به چهارراه که رسید، ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. می دونست هیچ کس قرار نیست اونجا باشه. چه انتظاری داشت؟ که اون پسر روستایی بتونه با پای پیاده از دست پلیس فرار کنه؟
پوست لبش رو آروم گزید و به این وضع پوزخند زد. این دیگه چه احساس لعنتی ای بود که به گلوش چنگ می زد؟ حس گناه؟ عذاب وجدان؟ولی اون که کار اشتباهی نکرده بود...
فقط فرار کرده بود...
فرار!
KAMU SEDANG MEMBACA
PARASITE | TAEKOOK
Fiksi Penggemar[Parasite / انگل] "انگل یعنی مهمون ناخونده، برای زنده موندن به میزبانش نیاز داره اما باز هم ذره ذره نابودش می کنه. ما اینجا همه انگلیم، این شهر هم میزبانمونه..." • ژانر : عاشقانه/انگست/روزمره • کاپل : تهکوک