𝙿 10

453 44 21
                                    

با ندیدن ری اکشنی از جیمین اونو برند استایل بغل کرد و برد تو اتاقش اونو رو تخت گذاشت و کنارش نشست....

یونگی چند ثانیه به بدن بلوری جیمین نگاه میکنه

و یه سیلی به خودش میزنه تا به خودش بیاد : خودتو کنترل کن مین یونگی اه

صبح

جیمین

با حس خفه گی از خواب بیدار شدم ولی نمیتونستم تکون بخورم

یکم دور و اطرافمون رو نگاه کردم دیدم که یونگی رومن خوابیده سعی کردم بیدارش کنم ولی یه دفعه محکم تر بغلم کرد دیگه نمیتونستم تحمل کنم با پا زدم وسط پاش که داد زد

یونگی : آخخخخخخ چتههههههه اییییییییی ننهههههههه

جیمین : هیچیم نیست فقط خفم کردی مرد حسابی یه جا دیگه میخوابــ....اصلا تو اینجا چیکار می کنی ؟!...و اینکه چرا لبت پارس؟

دیدن اطراف فهمیدم که لختم دادی زدم و رفتم زیر پتو : چشات رو درویش کننننن

یونگی خنده ی کرد و گفت : به به اقا خجالت کشیده ها؟...دیشب چرا خجالت نکشیدی؟....

جیمین : هنننن....؟؟؟

فلش بک دیشب

یونگی میخواستم برم بیرون تو حال بخوابم که جیمین با سر و صدا هام بیدار شد

جیمین : کجا مین عزیز

یونگی : میرم بیرون بخوابم امشب دیره نمیتونم برگردم خونه...

جیمین که دوباره چشماش گرم شده با حالت اینکه صد تا بطری شراب خورده گفت : بیا پیش من بخوابم تختم بزرگ مین مین

یونگی که از خداش بود خواست بره که با جیغ تهیونگ بدو از اتاق رفت بیرون...

پشت در اتاق کوک میسته و در میزنه : ته...ته ته خوبی!!؟؟

ته : ا...اره...

بعد از اینکه یونگی از حال خوب ته مطمعن شد برگشت تو اتاق...جیمین رو تخت نبود...خواست صداش بزنه که جیمین از پشت اونو انداخت رو تخت و خودشم رو یونگی خوابید

یونگی سعی کرد اونو بیدار کنه که جیمین با داد کیوتش گفت : بخوابببببببببب !

یونگی با عصبانیت : بهم دستور نده حالا هم اگه زحمتی نیست بلند شو ...

جیمین سر شو میکوبه به سینه یونگی و اونو با اشکاش خیس میکنه

یونگی با دیدن این که جیمین داره گریه میکنه  دستش رو سر جیمین میزاره و اونو نوازش میکنه : ببخشید جیمینی عزیزم ببخشید سرت داد زدم...ببخشید عسلم...

جیمین از ناراحت با دستای کوچولو و بی جونش به سینه یونگی میزنه و میگه : ن....نمی...نمیخوامممم... سرم داد زدییییی...تو منو دوس نداریییییییی....ازم بدت میاددددد

𝕞𝕪 𝕝𝕚𝕥𝕥𝕝𝕖 𝔹𝕦𝕟𝕟𝕪 ❤️Where stories live. Discover now