𝙿 9

427 46 3
                                    

مینجو : برای همین باید.....

چونچونگ : مینجو ما نمیتونیم ریسک کنیم

( چونچونگ پدر جین و جیهوپ و جنی هیبرید اسب )

مینجو اهی کشید و ادامه داد : چونچونگ میدونم ولی به نظری که پسرت داده هم فک کن

چونچونگ : جین؟

مینجو : اره
و ادامه داد : فکر سوکجین اینه که همه دهکده ها یکی بشیم و دیوار های بلند چوبی درست کنیم...

چونچونگ : فکر خوبیه ولی اگه جواب نداد چی اگه بقیه حیوون های وحشی بهمون حمله کنن چی؟

مینجو : دیوار ها بزرگن فک نکنم بتونن بیان...ولی فقط به دیوار ها تکیه نمیکنیم....درسته ما حیون های اهلی هستیم ولی ادمم هم هستیم....

چونچونگ وسط حرفش پرید : یه فکری.....

همه با تعجب : چه فکری؟؟

چونچونگ : شاید یکم خطرناک باشه ولی نظرتون چیه یکم از علم انسان ها استفاده کنیم؟؟

مینجو : چونچونگگگگگگگگگگگگ...یعنی چیییییییییی

چونچونگ : اروم اروم...فقط میگم از وسایل دفاعی شون استفاده کنیم همین!...

مینجو نفس حرصش رو میده بیرون و میخواست حرفی بزنه که یانگ زود تر حرف زد : منظورت اینه که ببینم چه اسلحه ای برای جنگیدن با گوشت خوار هاست؟؟

چونچونگ : منظورم تفنگ و اینا نیست چیز های تیزی که بشه باهاش اونا رو دور کرد

مینجو : با این حال خیلی خطرناکه اگه ادم ها بفهمن ما هیبرید هستیم چی!!

همچنان درحال بحث بودن که جیهوپ اومد داخل کلبه مینجو یه نگاه به هوپی کرد و گفت : ه....هوپ.... تو کی اومدی؟؟؟

یانگ و چونچونگ به سمت جیهوپ برگشتن جیهوپ ترسیده گفت : ا....ال....الان....

چونچونگ از روی زمین بلند شد و جیهوپ رو تو بغلش مچاله کرد : ایییییییی باباااااا

صدای اعتراض جیهوپ ، چونچونگ رو خندوند : خوشحالم سالمی بچه جون

جیهوپ : من بچه نیستممممم چرا همه تون فک میکنید من بچم؟؟؟گناه من چیهههه

همه شروع کردن به خندیدن حتی خود جیهوپ هم خندش گرفت...

دیگه داشت نیم شب میشد جلسه هم تموم شده بود....همه به سمت خونشون حرکت کردن

کوک

صدای در اومد به سمت در پرواز کردم دیدم که بابا اومده خواستم سوال پیچش کنم که گفت : حرف نزن سوال هم نپرس اصلا حوصلت رو ندارم بچه خرگوش پر حرف....

نفسم رو با حرص دادم بیرون : هعی...بابا...خوابم نمیبره....

مینجو : بشین گوسفند بشمار خوابت میبره

کوک با یه حالت وات فاک به باباش نگاه کرد بعد چند دقیقه متوجه حرفش شد و گفت : عهههههه از گوسفند بدم میاد....

مینجو : پس به اتیش خودت بسوز و بساز ( نمیدونم درست گفتم یا نه )

و رفت تو اتاقش تا بخوابه...

ساعت 2 شب بود که صدای در اومد همه خواب بودن بجز کوک...

ترسیده از اتاقش اومد بیرون رفت پشت در پرسید کیه در جواب صدای گربه اومد : مــ...مــیــو ( کوککک....میترسممم )

کوک از صدا فهمید که ته سریع درو باز کرد و ته پرید تو بغلش : مــیـــو ( خیلی ترسناکههه از شب بدم میاددد)

کوک با دستش اروم کمر ته رو نوازش میکنه و بغلش میکنه : اروم باش ته ته...عزیزم الان پیش منی نگران نباش....

کوک هیبرید گربه رو میبره تو اتاق و میزاره رو تخت...

ته : میو؟ ( کوک؟ )

کوک میاد میشینه رو تخت کنار ته کمر گربه کوچولو رو نوازش میکنه و میگه : چرا اومدی؟

ته سرش رو پایین انداخت و گفت : میو...می...میو ( میخواستم پیش تو باشم )

کوک : خیلی کارت خطرناک بود....اگه حیوون های وحشی بت حمله...[بغض*]...میکردن من...من...

حرفش نصفه نیمه میمونه...بغض تو گلوش درحال ترکیدن بود...حتی فکر اینکه ته ازش دور بشه عذاب اور بود براش....ته که متوجه بغض کوک میشه میپره رو پاهاش و سرش رو به شکم کوک میماله : مــیـــو...میو...میووو ( ببخشید دیگه اینکارو نمیکنم ببخشید هق )

نویسنده : چرا کوک نارحتهههه اههههههه باید خوشحال باشه 🥲💔.... هر چند منم بودم ناراحت میشدم چون خونشون همون جور که گفتم جای خیلی بدی بود 🥲💔

کوک ، ته رو بغل میکنه و رو تخت دراز میکشه بوسه به دماغ چین دارش میزنه که ته از خجالت تبدیل به ادم میشه...کوک خنده ارومی میکنه و ته رو تو بغلش میگیره و موهاش رو نوازش میکنه تا بخوابه....ولی ته مث جغد چشمام رو به کوک داد و نمیخوابید...

کوک : ام ته...چرا نمیخوابی؟

ته : نموخوام....

کوک : نمیشه باید بخوابی فردا بریم خونتون اگه صبح مامانت تورو نبینه نگران میشه...

ته : من میخوام پیش تو باشممممم

کوک : بزرگ تر که شدیم مث نامجین میتونیم پیش هم باشیم هوم...

ته : ولی من.....

یونگی : تهیونگگگگگگگگگگگگگگگگ

با داد یونگی تمام افراد تو خونه از خواب ناز شون بیدار شدن.... ولی کسی از اتاق بیرون نیومد بجز جیمین....جیمین نا قیافه خواب الود که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده از اتاقش فقط با یه شلوارک کوتاه اومد بیرون....

جیمین : یونگ...یونگی...[ خمیازه ] چرا داد میزنی...[ خمیازه ] چطوری اومدی اینجا....

یونگی با دیدن بالا تنه لخت جیمین دهنش وا موند : ج...جیم....جیمین

جیمین با خواب الوده گی هومی کرد و رفت تو اشپز خونه و پشت صندلی خوابید

با ندیدن ری اکشنی از جیمین اونو برند استایل بغل کرد و برد تو اتاقش اونو رو تخت گذاشت و کنارش نشست....

یونگی چند ثانیه به بدن بلوری جیمین نگاه میکنه

💗💗💗💗💗💗💗💗

تمام فیک اینجاستتتتتتتتتت

ووت ⭐🤍⭐🤍

💗💗💗⭐⭐⭐⭐💕💕💕💕

𝕞𝕪 𝕝𝕚𝕥𝕥𝕝𝕖 𝔹𝕦𝕟𝕟𝕪 ❤️Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora