𝟏 / 𝐏𝐫𝐞𝐯𝐢𝐞𝐰

1.6K 119 5
                                    

- اکتبر ٢٠٢٠ -

باد سرد شبانه موهای مشکی و لباس نیمه سفید دختر رو به بازی گرفته بود. صدایی جز صدای باد وجود نداشت؛ شایدم اون نمی شنید. فرقی با مُرده ها نداشت. با قدم هایی سست، چشمایی قرمز، چهره ای بی رنگ و بدنی سردتر از جنازه به طرف پل قدم برمیداشت.
هنوز صدا ها توی گوشش و صحنه ها جلوی چشمش بود. اگر کابوس بود میخواست بیدار شه و اگر زندگی... چرا باید ادامه میداد؟
با خیس شدن کفشش قدمی عقب برداشت و به انعکاس خودش توی گودال آب جلوی پاش خیره شد.
"ملودیِ آرومی توی فضا پیچیده بود و همه با لبخند خیره به دختر و پسری بودن که فارغ از سختی هایی که کشیده بودن امشب جلوی همه با هم بودنشون رو رسمی کرده بودن. با لبخند به چشمای سیاه تر از شبِ عشقش خیره بود. این شبی بود که ساعت ها با اون رویاپردازیش کرده بودن. پسر لبخندی زد و همونجور که همراه ملودی قدم برمیداشت زمزمه کرد.
+توی این لباس زیباتر از هر کسی شدی که وجود داره."
قطره های اشک دوباره به چشماش غلبه کرد و بی صدا گونه هاشو خیس کرد. اون لباس سفید حالا به رنگ خون بود...
"توی دو ثانیه صحنه رقص تبدیل به میدون خون شد. صدای تیر و ثانیه ی بعد جیغ مهمونا بود که باعث شد دختر از دوستش فاصله بگیره و به طرف صدا بدوئه.
×نه! نزارید ببینه!
‌+جلوی سویونو بگیرید!
اونجا چه خبر بود؟ چرا نباید میدید؟ با وحشت همه رو هُل داد و با دیدن صحنه روبروش خشک شد. این... امکان نداشت...صدای جیغش بلندتر از صدای تیر توی فضا پیچید.  خودشو کنار عشقش که حالا غرق خون بود روی زمین انداخت و اونو توی بغل گرفت. بهت زده خندید و همونجور که با دستش به صورت پسر میزد گفت:
-این چه مسخره بازیه که درآوردی؟! بلند شو! حرف بزن باهام...
هجوم بغض به گلوش رو حس کرد. با صدای بلند داد زد.
-میشنوی چی میگم؟! حرف بزن!
پسر رو بیشتر به خودش فشرد. چشماش رو بست و برای آخرین بار آروم التماس کرد.
-التماست میکنم ترکم نکن...
با نشنیدن جواب پسر رو از خودش دور کرد و همونجور که اشکاش سرازیر بود با نفرت اسم برادرش رو فریاد زد.
-بومگیووووو!!! "
لبه ی پل نشسته بود و پاهاش رو آویزون کرده بود. نمیدونست باید چیکار کنه، دوباره دختربچه ای شده بود که هیچی برای از دست دادن نداشت. قرار نبود هیچ وقت دوباره مثل قبل زندگی کنه و نفس بکشه، نه وقتی که قلبش رو از دست داده بود.
سنگینی نگاه و حضورش رو حس کرد. تا چند ساعت پیش اگر میدیدش دردناک‌تر میکشتش اما حالا بی حس بود، بی حس نسبت به هر چیزی.
-خوشحالی؟
بومگیو بدون حرف کنارش لبه پل ایستاده بود و بهش خیره شده بود.
سویون نگاهشو به دریای زیر پاهاش انداخت و پوزخندی زد.
-سویون... اسم مزخرفیه برای منی که نه آرامش دارم و نه سفیدیی به لباسم مونده.
سکوت تمام شهر رو گرفته بود، انگار تمام شهر میخواستن مکالمه ی دورترین خواهر برادر دنیا رو بشنون.
بعد چند دقیقه این گریه ی سویون بود که سکوت شهر رو برای چندمین بار میشکوند. بدن بی جونش رو چرخوند و از لبه ی پل پایین اومد. روبروی بومگیو ایستاد و با چشمای اشکیش بهش خیره شد.
-فقط بگو نفرت یونجون بهش ارزش کشتن قلب خواهرتو داشت؟
با حرص مشتی به سینه ی بومگیو زد و فریاد زد.
-سکوت نکن! ارزش داشت؟!
بومگیو بدون حرف به خواهرش خیره بود، خواهری که نمیتونست اشکاشو پاک کنه. خواهری که هیچ چیز از داستان اصلی نمیدونست.
رنگ نفرت دوباره توی چشمای سویون نشسته بود. با دستای لرزونش اشکاشو پاک کرد و سرتکون داد. افکار تازه ای توی مغزش بود، افکاری که داستان رو ادامه دار میکرد. پوزخندی زد و قدمی عقب رفت. به برادرش آخرین نگاه رو انداخت.
-قلبت رو میگیرم...
و بعد از اونجا دور شد.

The FileWhere stories live. Discover now