"ایکاش میفهمیدم اون شب آخرین شبه،
اون موقع محکم تر بغلت میکردم و زودتر از اینکه اتفاقی بیوفته میبردمت یه جای دور.
جایی که فقط خودمون باشیم،
جایی دور از تمام اون اتفاق ها.
ایکاش زودتر میفهمیدم و قبل از اینکه این پایان مزخرف برسه جلوی همه چی رو میگرفتم...
ولی تو طاقت بیار بومگیو،
بخاطر من طاقت بیار!
بزار بعد این بازی مسخره بتونم دوباره مثل اون شب بغلت کنم و انقدر نازت کنم تا خوابت ببره.
بزار بعد این بازی مسخره جوری ببوسمت که این دلتنگیی که انگار مطلق به چند ساله برطرف بشه.
بخاطر من طاقت بیار بوم...
بزار بعد این بازی دلیلی برای زندگی کردن داشته باشم... "
-چوی یونجون
--------------------نفس عمیقی کشید که همون لحظه صدای ویبره ای از روی میز اومد. صاف نشست و گوشیش رو از روی برگه ها برداشت. پیام از طرف خواهرش بود.
"نه بومگیو. تا وقتی اون چوی یونجون احمق رو به خواهرت ترجیح میدی نمیخوام ببینمت."
کلافه سریع دکمه ی بالای صفحه رو لمس کرد و به اون خط زنگ زد. چند ثانیه بوق های متعدد بود که نشون از این داد که سویون رد تماس کرده.
-لعنتی!
کلافه گوشیش رو روی میز انداخت و به تکیه گاه صندلی تکیه داد. چشماش رو بست و با دستش شقیقش رو ماساژ داد.
اون میخواست با سویون حرف بزنه تا فاصله ای که دوباره بینشون ایجاد شده بود رو از بین ببره اما...
با صدای تقه ای که به در خورد به افکارش پایان داد. نفس عمیقی کشید و صاف نشست.
-بیا داخل.
ثانیه ی بعد این در دفترش بود که باز شد و بر خلاف انتظارش قامت وگاس نمایان شد.
+سلام
-س.. سلام
بومگیو تعجب کرده بود و این از چشماش کاملا مشخص بود. وگاس مکث کرد. در رو بست و لبخند کمرنگی زد.
+وقتش نیست دوباره مثل قبل بشیم؟
سکوت.
بومگیو بدون حرف به وگاسی که با برگه ی توی دستش به طرفش میومد خیره شد.
وگاس برگه رو جلوی پسر کوچیکتر روی میز گذاشت و با لبخند بهش اشاره کرد. بومگیو گیج برگه رو برداشت و سعی کرد بفهمه چه خبره. سرسری مشغول خوندنش شد که ثانیه ی بعد یهو خشک شد.
ا.. اون...
-این خیلی خوشگله...
بی اراده نظرش رو به زبون آورد و باعث شد لبخند وگاس پررنگ تر بشه.
+خوشگله و یکی از ست های مشترکِ شرکت یوری و سانه که توی همین یک ساعت بیشتر از سیصد هزار ست فقط توی کره ی شمالی و جنوبی ازش پیش خرید شده!
بومگیو ناباور از جاش بلند شد و به وگاس نگاه کرد.
-چ.. چی؟!
وگاس تک خنده ای کرده و سر تکون داد.
+سیصد هزار ستِ میلیون دلاری فقط توی یک ساعت!
بومگیو ثانیه ی بعد با خوشحالی پرید بغل پسر بزرگتر و شروع به خندیدن و خوشحالی کرد. بالاخره جواب داده بود! بالاخره اون مسافرت رفتن و شب تا صبح کار کردناش جواب داده بود و چی میتونست بیشتر از اون برگه ای که دیده بود خوشحالش کنه؟!
بومگیو سریع از بغل وگاس بیرون اومد و به طرف میزش چرخید. گوشیش رو چنگ زد و همونجور که به طرف در میدویید خبر داد.
-من میرم به بقیه هم بگم!!! همینجا بمون تا برگردم!
و ثانیه ی بعد در رو بست. اون رفت و پسر بزرگتر رو تنها گذاشت. پسری که خوشحال بود و لبخنداش از ته دل بود اما واقعا اون لبخنداش بخاطر ست های فروخته شده بود...؟
وگاس با تاسف پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد.
+خوشحال باش چوی بومگیو... تا فردا صبح خوشحال باش.
ESTÁS LEYENDO
The File
Fanficچوی یونجون مسئول پرونده ای شده که برای ثابت کردن خودش به پدرش باید اونو به بهترین نحو انجام بده، اما چی میشه اگه نخ اون پرونده یه سرش از دیوارای اداره پلیس بگذره و به شرکت یوری برسه که چوی بومگیو رئیسشه و یه سر نخ به قلب خود چوی یونجون وصل شه؟ -کام...