𝟗 / 𝐉𝐮𝐧𝐠𝐥𝐞

412 63 12
                                    

وسط اون جنگل بزرگ و تاریک مثل ستاره ای بودن که توی قسمتی کوچیک با روشنایی آتیششون خودنمایی میکردن. سکوتی که اونجا حاکم بود فقط با صدای سوختن چوب، صدای جیرجیرک و صدای دوییدنِ باد بین درخت ها شکسته می‌شد.
چند دقیقه ای از شام خوردنشون گذشته بود و حالا کنار هم روی کنده ی درختی که کنار آتیش بود نشسته بودن و هر کدوم توی افکار خودشون غرق بودن. توی اون لحظات یونجون از بوی سوختن چوب لذت میبرد و بومگیو از عطر تلخ یونجون.
+هنوز میترسی؟
این صدای آروم و گرفته ی یونجون بود که سکوت رو شکست.
-دیگه نه.
بومگیو هم مثل یونجون آروم جواب داد. یونجون نفس عمیقی کشید و خوبه ای زمزمه کرد. هر دو بدون اینکه نگاهشون رو از آتیش بگیرن سکوت بینشون رو میشکستن. بومگیو بدون ثانیه ای فکر کردن سوالی که ذهنشو درگیر کرده بود رو به زبون آورد.
+به عشق باور داری؟
اون فقط به زبون آورد اما نفهمید پسری که کنارش نشسته بود توی کسری از ثانیه چه صحنه های وحشتناکی رو جلوی چشماش دید.
پنج ثانیه سکوت...
ده ثانیه سکوت...
پونزده ثانیه سکوت...
این بیست ثانیه سکوت بود که باعث شد بومگیو سرش رو به طرف یونجون بچرخونه و بهش نگاه کنه.
-یون...
+نمیدونم.
بعد سکوتی عجیب فقط همین کلمه رو به زبون آورد. بومگیو نفس عمیقی کشید و بی هدف دوباره به رقص شعله های آتیش خیره شد. با نقش بستن تصویر پدرش که به آلبوم عکس مادرش خیره شده بود جلوی چشماش، لبخندی غمگین زد و حرفای پدرش که هنوز یادش بود رو مثل ربات آروم به زبون آورد.
"داشتم کتاب میخوندم. درمورد زندگی توی آینده و شهری بود که عشق رو بیماری می‌دونست. پادزهری به بدن تزریق میکردن و هر انسان رو تا آخر عمرش از هر عشقی دور میکردن."
یونجون از طرز حرف زدن بومگیو فهمید که داره حرفای پدرش رو بازگو میکنه. سرش رو چرخوند و به نیم رخ بومگیو و لبخند غمگینی که روی صورتش نقش بسته بود خیره شد.
" اونا باور داشتن عشق درده و دارن جهان رو از درد نجات میدن اما در حقیقت داشتن جهانی تاریک میساختن. جهانی که هیچ حسی درونش وجود نداشت. جهانی که مردمش محبت، شادی، ترس، غم، نفرت، خجالت، استرس، دلتنگی، ذوق یا هر حس دیگه ای رو توی وجودشون نداشتن."
یونجون برای ثانیه ای تونست حلقه شدن اشک رو توی چشمای بومگیو به وضوح ببینه اما به همون سرعت که حلقه شد غیب شد.
" بومگیو نزار عشق رو ازت بگیرن. عشق هسته ی هر حس دیگه ای هست که درون انسان وجود داره. نزار نسبت به عشق شک کنی چون اون موقع تو فقط عشق رو از دست نمیدی، بلکه تمام حس هات رو از دست میدی."
بومگیو با تمام تلاشش خودش رو کنترل کرد و تصاویر رو از جلوی چشمش محو کرد. لبخندی زد و سرش رو به طرف یونجون که برای بار هزارم با چشمایی که هیچی نمیشد ازشون خوند بهش خیره شده بود چرخوند.
-میخوام به بابام اعتماد کنم.
یونجون بدون حرف نفس عمیقی کشید. لبخندی کمرنگ زد و آروم به پسر روبروش سر تکون داد. اون سر تکون داد اما توی دلش آرزو کرد بومگیو هیچ وقت عشق رو تجربه نکنه تا نفهمه خودش و پدرش چقدر ساده واقعیت عشق که درد بود رو نادیده گرفتن.
باد سردی که وزید باعث شد بومگیو که فقط با یه تیشرت و شلوارک سفید بود بدنش به وضوح بلرزه. یونجون از جاش بلند شد و داخل چادر رفت.
با رفتن یونجون این بومگیو بود که ناامید نفس عمیقی کشید. دستاشو دور بدنش حلقه کرد و پاهاشو بیشتر به خودش نزدیک کرد. پوزخندی غمگین زد و به افکار مسخرش درمورد اینکه اصلا یونجون فهمیده بود بومگیو سردشه یا اصلا بهش اهمیت میده فکر کرد.
همونجور که به تاریکی روبروش خیره شده بود به حال خودش فکر کرد. دیگه نمیخواست خودش رو گول بزنه. اون عاشق یونجون شده بود. نمیدونست چرا، نمیدونست کِی اما میدونست برای اینکه جلوی خودش رو بگیره دیر شده بود.
اون عاشق چوی یونجونی شده بود که به عشق باور نداشت و همونجور که پدرش گفته بود حالا نه تنها عشقی درون یونجون نبود بلکه هیچ حس دیگه ای هم درونش نبود. بومگیو عاشق کسی شده بود که میخواست اون رو پشت میله های زندان ببینه. اون عاشق یونجونی شده بود که حتی توی جنگل تاریکِ قلبش به اندازه ی این آتیش کوچیک نمیتونست روشنایی ایجاد کنه.
با حس گرمایی روی شونش پلکی زد و به خودش اومد. یونجون همونجور که دوباره کنار بومگیو می‌نشست گفت:
+کلا یه پتو آوردیم پس چند دور دورِ خودت بپیچون تا گرمت بشه.
بومگیو که تا اون لحظه فکر نمیکرد یونجون رفته تا براش پتو بیاره با بهت به پتوی سفیدی که روی شونه هاش گذاشته شده بود نگاه کرد. ناخودآگاه لبخندی روی صورتش نقش بست.
یونجون خواست بلند شه تا دکمه های کتش رو ببنده اما این دو تا دستای بومگیو که دور بازوش حلقه شدن بود که مانعش شد.
بومگیو پتو رو روی شونه های یونجون کشید و همونجور که سرشو روی شونه ی یونجون میذاشت دوباره دو تا دستاشو دور بازوی پسر حلقه کرد.
یونجون لبخندی زد و بدون حرف به پسری که پتوش رو باهاش قسمت کرده بود و بغلش کرده بود خیره شد.
برای دو؟ سه؟ چهار؟ یا پنج دقیقه توی همون حالت موندن؟ نمیدونست. توی اون لحظات بومگیو هیچی از زمان نمیدونست و فقط مثل بچه ای بود که به خونه ی امنش پناه برده بود. صدای باد؟ صدای جیرجیرک؟ صدای سوختن چوب؟ توی اون لحظات هیچ صدایی جز صدای ضربان قلب یونجون نبود که به گوش بومگیو میرسید. بومگیو معتاد صدایی شده بود که کلا دوبار شنیده بود، اون میتونست تا ابد به اون ضربان قلب گوش کنه.
پیچیدن صدای شکسته شدن چوبی توی جنگل بود که باعث شد بومگیو توی کسری از ثانیه با وحشت دستاشو به جای بازو دور کمر یونجون حلقه کنه و سرشو توی سینه ی یونجون قایم کنه. با ترسی که قلبش رو به تند ترین تپنده تبدیل کرده بود آروم پرسید:
-ا.. اون.. چ.. چی بود؟!
یونجون که به زور جلوی خندش رو گرفته بود جواب اصلی که "نگهبانی که داشت از اونجا رد میشد" رو نادیده گرفت. خندش رو خفه کرد و با لحنی جدی آروم زمزمه کرد.
+جن
و همون لحظه بود که تونست بیشتر لرزیدن بومگیو رو توی بغلش حس کنه. بومگیو با اینکه داشت از ترس سکته میکرد سعی کرد امیدش رو از دست نده.
-ی.. یونجون... م.. مسخره بازی در نیار!
یونجون نفس عمیقی کشید و خونسرد پتویی که روی صورت بومگیو افتاده بود رو بالا زد و زمزمه کرد.
+خودت از بغلم و زیر پتو بیا بیرون تا نگاه کنی.
بومگیو با دیدن چشمای جدی یونجون جیغی زد دستای یونجون رو دور خودش حلقه کرد.
-ی.. یون.. یونجون قول میدم ه.. هر چی پول دارم بهت بدم فقط ح.. حرفی که گفتی رو عملی نکن!
یونجون که بخاطر ترسو بودن پسر روبروش روی صورتش خنده ی بزرگی نقش بسته بود پرسید:
+کدوم حرف؟
-اینکه اگه گم بشم یا جیغ بزنم دنبالم نمیای.
یونجون دیگه نتونست جلوی خندش رو بگیره و بلند زد زیر خنده. بومگیو با وحشت از همون زیر پتو مشتی به شکم یونجون زد و با ترس غرید.
+نخندددد! صدامونو میشنون!
یونجون همونجور که میخندید اشک گوشه ی چشمش که از خنده بود رو پاک کرد. دستشو محکم تر دور پسری که زیر پتو توی بغلش بود حلقه کرد و ثانیه ی بعد این بومگیو بود که بلند شدنش از روی زمین رو حس کرد.
چند ثانیه بعد این یونجون بود که بومگیو رو به صورت خوابیده توی چادر گذاشت. ثانیه ی بعد پتو رو از روی صورت پسر کنار کشید و اون لحظه تازه اون دو تا چشمای ترسیده یونجونی رو دید که روش خیمه زده. یونجون بدون اینکه نگاهشو از چشمای ترسیده ی پسر کوچیکتر بگیره سرشو جلوتر برد و درست جایی که لباش فاصله ی زیادی با گوش بومگیو نداشت و اون میتونست نفسای داغش رو روی گوشش حس کنه آروم زمزمه کرد.
+چوی بومگیو...
و مکثی که کرد باعث شد بومگیو از شدت عذابی که داشت میکشید چشماش رو ببنده. یونجون نمیدونست نفسای داغش داشت چه بلایی سر پسر کوچیکتر میاورد؛ میدونست؟!
+تا وقتی من پیشتم نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیوفته.
و این چندمین بار بود که بومگیو توی کسری از ثانیه بخاطر حرفای یونجون آروم شده بود. با کنار رفتن یونجون از روی بدنش نفس حبس شدش رو آزاد کرد.
یونجون زیپ چادر رو بست و بالشتی که کنارش بود رو برداشت. بالشت رو کنار بالشتی که بومگیو رو روش خوابونده بود گذاشت و خسته روش دراز کشید. تمام اون اتفاقا افتاد اما هنوز بومگیو جواب سوالی که توی سرش بود رو نگرفته بود.
-اون جنی که دیدی چقدر خطرناک بود؟
گیج پرسید و این یونجون بود که دوباره اما اینبار بخاطر خستگیش آروم تر میخندید. روی بازوش به طرف بومگیو خوابید، بدون توجه به پسر کوچیکتر که گیج نگاهش میکرد دستشو دور کمرش حلقه کرد و اونو به خودش چسبوند. همونطور که پتو رو روی جفتشون میکشید آروم توضیح داد.
+اون فقط یه نگهبان بود که داشت رد میشد.
بومگیو سرشو روی سینه ی یونجون گذاشت و همونجور که به سقف چادر نگاه میکرد به اینکه یونجون دروغ میگفت یا نه فکر میکرد.
-اما این دلیل نمیشه که اینجا جن نداشته باشه. اصلا اگه یکی اینجا خودکشی کرده باشه و روحش بین این درختا سرگردون باشه چی؟!
یونجون با خنده چونش رو به موهای پسر چسبوند و چشماش رو بست. همونجور که عطر موهای پسر رو وارد ریه هاش میکرد جواب داد.
+اون موقع تو رو بهشون میدم و فرار می...آخخخ!!!
مشتی که از طرف بومگیو روی شکمش نشست حرفش رو نصفه گذاشت.
-چوی یونجون اگه اینکار رو کنی بعد اینکه منم روح شدم میام سرتو از تنت جدا میکنم!
یونجون با خنده با لحنی که سعی کرد کیوت باشه پرسید:
+دلت میاد بومگیو شی؟
و این سوال بود که بومگیو رو به واقعیت برگردوند. نگاهشو به تیشرت یونجون که توی دستاش بود انداخت. واقعا دلش میومد حرفی که زده بود رو عملی کنه...؟
یونجون با دیدن سکوت پسر کوچیکتر سرشو عقب برد و به صورت بومگیو که به تیشرت یونجون خیره بود نگاه کرد. تک خنده ای کرد و همونجور که دوباره اون پسر رو بغل میکرد دستشو توی موهاش برد و مشغول نوازششون شد.
+دیدی دلت نمیاد!
و این حقیقت بود که از زبون یونجون محکم به صورت بومگیو کوبیده شد.
-شب بخیر یونجون...
این زمزمه ی آروم بومگیو توی بغل یونجون بود که خبر داد دیگه نمیخواد به اون بحث ادامه بده. نمیخواست ادامه بده چون تنها کسی که درد میکشید خودش بود.
یونجون از کاری که میکرد مطمئن نبود، یعنی داشت زیاده روی میکرد؟ با تردید لبش رو به موهای پسر نزدیک تر کرد و همونجور که بوسه ای روی سر بومگیو نشوند آروم زمزمه کرد.
+خوب بخواب بومگیو.
و این با اینکه بومگیو غرق درد عشقش بود باعث شد ناخودآگاه لبخندی روی صورتش بشینه و بعد چند دقیقه با نوازش های موهاش توسط یونجون به دنیای خواب قدم بزاره.

The FileDonde viven las historias. Descúbrelo ahora