-نوامبر ٢٠٢٠-
برگ تقویم جلو رفته بود و نشون میداد زمان تلخ تر از اونکه بفهمن جلو رفته بود.
دو هفته از اون جنگ گذشته بود،
دو هفته از مرگ الکس راف، دنیل راف و چوی گذشته بود،
و... دو هفته از شکسته شدن قلب بومگیو گذشته بود.
پسر دیگه مثل روزهای اول گریه نمیکرد، کابوس نمیدید، فریاد نمیزد، اونقدر سکوت نمیکرد و توی اتاق حبس نمیشد. بومگیو حالش از کسی که روزای اول فرقی با دیوونه ها نداشت بهتر شده بود...
بهتر بود، اما هیچ وقت قرار نبود مثل قبل بشه.
و: قیام کنید!
با صدای وکیل به دنیای خودش برگشت و از روی صندلی بلند شد. سرش رو چرخوند و به قاضی ارشد که به جایگاهش میرفت نگاه کرد.
دومین جلسه ی دادگاه و نهاییشون بود.
هنوز لکه هایی از اون کابوس توی زندگی همشون مونده بود. صدای شلیک ها هنوز توی سرش میپیچید...
شلیک یونجون به دنیل راف و چوی...
شلیک سوبین به الکس راف...
و شلیک خودش به کیم وگاس...
لکه هایی که از زندگیشون پاک نمیشد اما از پروندشون باید پاک میشد.
توی جلسه ی اول یونجون و سوبین بخاطر امنیتی بودنِ پرونده و مجرم درجه یک بودن کسایی که کشته بودن تبرئه شدن اما بومگیو...
امیدشون به این دادگاه بود.
یونجون که کنار بومگیو توی جایگاه متهم نشسته بود سرش رو چرخوند و به پسری که مثل تمام اون روز ها سرش پایین بود و حسی رو از چشماش نمیشد خوند نگاه کرد. دستشو آروم جلو برد و روی دستای بومگیو که روی پاهاش بود گذاشت. جوری که فقط خودشون بشنون زمزمه کرد.
+باید آروم باشی بوم... باشه؟...
به هر حال فقط یونجون میتونست حدس بزنه چه چیزی قراره به عنوان مدرک و حکم آزادی بومگیو نشون داده بشه.
خودش هم ندیده بودش... نتونست ببینه... ولی میتونست حدس بزنه چه چیزیه.-فلش بک-
در با صدای قیژ مانندی باز شد. هق هق های بومگیو توی سرش میپیچید.
"ا.. اون می.. میخواست یه چ.. چیزی بگه..."
"گفت توی ا.. اتاقم... گر.. گردنبندش"
امکان نداشت... امکان نداشت سویون توی آخرین نفس های زندگیش حرف بی اهمیتی بزنه. یونجون از این مطمئن بود و همین باعث شده بود به اون خونه و اون اتاق بره.
با قدم های آروم داخل رفت و نگاهش رو به اطراف داد. باید یه جایی همون اطراف... فکر یونجون کامل نشده بود که گردنبندی که سنگِ زرشکی رنگی بود رو روی میز دید.
با قدمای سریع به طرفش رفت و بهش نگاه کرد.
خودش بود؛ یونجون اشتباه نکرده بود...
فلش کوچیکی توی زنجیر گردنبند، کنار اون سنگ زرشکی خودنمایی میکرد.
-پایان فلش بک-قاضی ارشد بعد از گذشت چند دقیقه و صحبت های کلیشه ای، دستاش رو روی میزش در هم قفل کرد و از بالای عینکش به وکیلی که کنار متهم نشسته بود نگاه کرد.
ق: اعلام کردین مدرک جدید و مهمی برای ارائه دارید آقای شیم.
وکیل به نشونه ی احترام از روی صندلی بلند شد. سر تکون داد و جلوی نگاه تمام حضار قاطعانه حرف زد.
و: بله عالیجناب. فیلمی برای ارائه آوردم که ثابت میکنه موکل بنده، چوی بومگیو، بی گناهه.
پیرمرد ابرو بالا انداخت.
ق: از چی کسی؟
و: چوی سویون، خواهر موکلم عالیجناب.
توی کسری از ثانیه بومگیو سرش رو بلند کرد و بهت زده به وکیلش نگاه کرد.
ا.. اون چی میگفت؟!
اونجا چ.. چه خبر بود؟!
یونجون به بومگیو نزدیک تر شد و دست بومگیو رو زیر میز آروم فشرد.
ق: پخشش کنید.
وکیل سر تکون داد و به فردی که انتهای سالن دادگاه ایستاده بود اشاره کرد تا فیلم رو روی تی وی بزرگی که گوشه ی دادگاه بود پخش کنه.
بومگیو بی اراده سریع از جاش بلند شد و نگاه بهت زدش رو به فیلمی که داشت پخش میشد داد.
تصویر بالکن خونشون رو نشون میداد. آسمون جنگ بین خورشید و ماه رو نشون میداد و باد درخت های حیاطشون رو به بازی گرفته بود. مشخص بود غروبه و هوا سرد...
ثانیه ی بعد جسم ظریف خواهرش که فقط یه تیشرت سفیدِ نازک و گشاد با شلواری مشکی پوشیده بود از گوشه ی کادر وارد شد و روی صندلی درست جلوی دوربین نشست.
چشمای بومگیو بی اختیار غرق بغض شد.
دختر به سرما اهمیت نمیداد... یا شاید دیگه حسش نمیکرد... اون تیشرت برادرش رو پوشیده بود...
سویون موهای بازش که باد به بازی گرفته بودشون رو پشت گوشش فرستاد. به دوربین نگاه کرد و لبخند زد.
×سلام...
قلب بومگیو لرزید. دلش برای اون صدا تنگ شده بود.
×میدونم کِی قراره اینو ببینید و میدونم خیلی ها هستن... ولی...
بدون ذره ای ناراحتی ادامه داد.
×چون من نیستم... نمیتونستم اینجوری برم...!
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید. دستشو روی گردنبند توی گردنش گذاشت و همونجور که به دوربین نگاه میکرد تک خنده ای آروم کرد.
×بوم بوم... این به گردن تو بیشتر میاد!
بغضِ پسر با صدا توی سکوت دادگاه شکست. بدون اینکه نگاهشو از چهره ی خندون خواهرش بگیره دست لرزونش رو آروم بالا آورد و روی گردنبند توی گردنش گذشت.
اون همه چیز رو میدونست...
سویون دستش رو برداشت و موهاش که دوباره بخاطر باد جلوی صورتش اومده بود رو کنار زد.
×نمیدونم توی اون عمارت چقدر قراره کنارت باشم... ولی نیاز دارم که این حرفامو بشنوی...
یونجون که نگرانی خودش رو بخاطر شرایط دادگاه کنترل میکرد همونجور که سرش رو بالا برده بود تا بومگیو رو ببینه دستشو جلو برد و دست بومگیو که کنار بدنش پایین بود و میلرزید رو توی دستش گرفت و با شصتش آروم نوازش کرد.
×ن..نیاز دارم بدونی که تمام این سال ها چه کسی برام بودی... من همیشه ازت فاصله گرفتم بومگیو... همیشه، ولی تو با وجود اون فاصله همیشه نزدیک ترین کس به من بودی. مهم نبود چقدر باهات بد رفتاری کنم...
تک خنده ای تلخ کرد.
×بازم هر وقتی که گند میزدم، دیر میکردم، مست میکردم، دعوا میکردم تو میومدی دنبالم، بغلم میکردی و به خونه برم میگردوندی. غر میزدم... بحث میکردم... ولی ته دلم میخواستم همیشه همینجوری مراقبم باشی...
قطره اشکای بومگیو برای بار هزارم دیدش رو تار کردن.
×ازت دور میشدم... فرار میکردم... سعی میکردم ازت متنفر باشم ولی نمیتونستم، نمیتونستم چون تو بهترین برادری بودی که من میتونستم داشته باشم...! نمیتونستم چون تو بومگیو بودی... بوم بوم...!
بومگیو لبخند زد.
بومگیو بی اختیار بین اشکاش بعد از هفته ها لبخند زد و اون لبخند قلب تمام کسایی که داشتن بهش نگاه میکردن رو از غم لرزوند.
سویون هم لبخندی غمگین زد و آروم زمزمه کرد.
×تو کار اشتباهی نکردی بومگیو... هیچ وقت... تو همیشه برام بهترین بودی و این زمان بود که باهام بدترین بود...
مکثی کرد و ادامه داد.
×ولی نذار با تو بد باشه... خواهش میکنم... به جای من بخند! به جای من شیطنت کن! به جای من مست کن! به جای من برقص! به جای من عاشق باش...
اشکی که از گوشه چشم دختر چکید باعث شد مکث کنه. سریع پاکش کرد. معلوم بود نمیخواست کسی رو ناراحت کنه... دیگه نمیخواست...
تک خنده ای کرد و شونه بالا انداخت.
×مهم نیست اگه اون فرد یه پلیسِ کله شق و نچسب باشه! فقط عاشقش باش... همونجور که هستی.
یونجون هم بی اراده لبخندی غمگین زد.
اون دختر پاک بود... مثل اسمش.
کای وضعیت بهتری از اون ها نداشت. با فاصله ای چند متری ازشون توی جایگاه حضار کنار سوبین نشسته بود و در حالی که دست سوبین دورش حلقه شده بود تا آرومش کنه با بغض به چهره ی زیبای دختر نگاه میکرد.
سویون بعد مکث کوتاهی موهاش رو پشت گوشش فرستاد و با لبخند پسر رو صدا زد.
×هیوکا... ناراحت نباش... نمیدونم برای تو چقدر گذشته ولی برای من همین چند دقیقه پیش کنارم بودی، مثل همیشه اومدی دنبالم...
نگاهش رو آروم به گوشه ای انداخت و لبخندش از بین رفت. دختر فشار عصبی داشت... اون لبخند میزد، میخندید، اما واضح بود عادی نیست.
×تا حالا شده به زندگی کردنت شک کنی؟ من وقتی حقیقت رو فهمیدم به زندگی کردنم شک کردم... به اینکه اون یه زندگی بود یا یه کابوسِ وحشتناک شک کردم...
کای اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد تا لحظه ای دیدن دختر رو از دست نده.
×برای همینه میگم ناراحت نباش... من انتخاب کردم... من بالاخره توی زندگیم خودم انتخاب کردم و حالا خوشحالم...
اشکی که دوباره از چشمش چکید رو پاک کرد و ادامه داد.
×متاسفم که نتونستم ازت خدافظی کنم، ولی خودتم میدونی... این تنها راه تموم کردن بازی و جبران اشتباهام بود...
مکثی کرد و دوباره سرش رو بلند کرد. به دوربین نگاه کرد.
×و... و متاسفم که نتونستم... متاسفم که نتونستم عشقی که لیاقتته رو بهت بدم... ولی...
لبخندی غمگین زد.
×م... ما دوباره همو میبینیم... قول میدم بیشتر از تو عاشق باشم... قول میدم...!
سویون نفس عمیقی کشید. سرشو پایین انداخت و چند ثانیه سکوت کرد.
موقعیت دردناکی بود... برای همشون...
دختر شجاعانه سرش رو بلند کرد و رسمی حرفی رو زد که همه رو بهت زده کرد.
×اما برای الان، من، چوی سویون، اعتراف میکنم کسی بودم که چوی بومگیو رو مجبور به کشتن کیم وگاس کرد.
خون توی رگ های بومگیو خشک و چشماش گرد شد.
ا.. اون داشت چی میگفت؟!!
تعجب و زمزمه ی حضار توی کسری از ثانیه توی فضا پیچید.
×برای ثابت کردن اعترافم میتونید مدارکی که توی کشو هست رو چک کنید.
وکیل از جایگاهش بلند شد و مدارکی که از قبل از یونجون تحویل گرفته بود رو به قاضی ارشد داد. قاضی اخمی بخاطر همهمه کرد و روی میز ضربه زد. با پخش شدنِ دوباره ی سکوت توی اون فضا شروع به باز کردن پاکت و چک کردن مدارک کرد.
بومگیو با بدنی یخ کرده همچنان ناباور به تصویر خواهرش خیره بود. سویون همون لحظه لبخندی شیرین زد و چشمک زد.
×حواسم هست بهت بوم بوم...
و فیلم تموم شد. همون لحظه قاضی ارشد بعد از چک کردن مدارک ضربه ی پایانی رو به میزش زد و بلند اعلام کرد.
ق: مدارک نشون میدن اعتراف چوی سویون حقیقت داره. متهم چوی بومگیو بی گناه و تبرئه هستن.
بدن منجمد شده ی بومگیو بی اختیار روی صندلی افتاد.
پرونده تموم شده بود...
پرونده تموم شده بود و سویون برادرش رو نجات داده بود...در حالی که روی صندلی نشسته بود دستش رو توی موهای پسر که روی پاهاش بود کرد و همونجور که نوازششون میکرد به اطراف نگاه کرد.
زمان زیادی از آخرین باری که اونجا بود گذشته بود.
حتی آخرین بار هم با بومگیو اونجا بود.
بومگیو که سرش روی پاهای پسر بزرگتر بود به آسمون که با ابر های سفید پوشیده شده بود و هر از چندگاهی آروم دونه های سفید برف ازش میبارید خیره شد.
-زمان زود میگذره...
یونجون به شهری که از بالای اون کوه حالا روبرو و پایین تر ازشون بود خیره شد و مثل بومگیو زمزمه کرد.
+خیلی زود...
-اولین باری که اینجا اومدم تابستون بود و حالا داره برف میباره...
بومگیو لبخندی کمرنگ زد.
-ولی نگاه کن بعد این همه مدت کجا برگشتیم... مکان امنِ تو...!
یونجون لبخندی زد و سر تکون داد.
مکان امنش... پارکی که بچگی بخاطر زندگی و درد های دروغینش بهش پناه میبرد.
بومگیو نفس عمیقی کشید و توی کسری از ثانیه صاف نشست. یونجون ابرو بالا انداخت و به نیم رخش نگاه کرد.
-میتونه؟
چشمای یونجون رنگ گیجی گرفت.
+چی؟!
بومگیو چرخید و نگاهش رو قفل نگاه یونجون کرد.
-عشق میتونه همه چیز رو تغییر بده؟
تغییر...
کلمه ی عجیبی بود... برای یونجونی که با اومدن بومگیو خودش تغییر کرده بود.
کلمه ی عجیبی بود... برای یونجونی که تمام زندگیش بخاطر یه دروغ تغییر کرده بود.
کلمه ی عجیبی بود... برای بومگیویی که چند بار تا یک قدمی مرگ رفت.
کلمه ی عجیبی بود... برای بومگیویی که خواهرش رو از دست داده بود.
یونجون لبخند کمرنگی زد و نزدیک تر شد.
+نه... حقیقت حقیقته و هیچ چیز نمیتونه تغییرش بده...
مکثی کرد و تو فاصله ای کم با صورت بومگیو تک تک اعضای صورتش رو از زیر نگاهش رد کرد.
+ولی میتونه آسونش کنه، میتونه کاری کنه که دردش رو کمتر حس کنی.
پسر کوچیکتر بی اختیار لبخند زد. یه دستش رو کنار گونه ی یونجون گذاشت و دوباره آروم زمزمه کرد.
-میتونه...؟
یونجون سر تکون داد. ثانیه ی بعد چشمای بومگیو بسته شد و یونجون فاصلشون رو صفر رسوند.
اون پایان پرونده بود.
اون پایان اشک بود.
اون پایان سختی بود.
اون پایان خطر بود.
اون پایان ترس بود.
اون پایان استرس بود.
اون پایان غم بود.
اون پایان بود و بوسه ی شیرینشون بعد از سختی ها توی اون مکان امن شروع شیرینی ها برای اون دو نفر بود...-پایان-
°°°°°
این بار سلام دادن واقعا سخته!
اینم از پایان د فایل و یونگیوی قدرتمندش:)
به قول بومگیو واقعا زمان زود میگذره...
کی فکرشو میکرد انقدر زود پنج ماه از وقتی دارم براتون آپلود میکنم بگذره؟!
اما خب... د فایل با هر کم و کسریی که داشت تموم شد و با همه ی اینا دوسش دارم.
روزای عجیبی رو موقع نوشتنش گذروندم و د فایل و شخصیتاش رو یه جورایی ثمره ی احساسات این پنج ماهم میدونم.
درمورد پایانش حقیقتا فکر میکنم هیچ جوره دیگه ای نمیتونست انقدر کامل و به جا باشه و از طرفی نمیخواستم کارکتر سویون کسی باشه که اشتباهش رو جبران نکنه...
پرونده این فیکشن تموم شد و امیدوارم تونسته باشم توی این ۴٠ پارت حتی شده یه ذره حالتون رو بهتر کنم و از فضای تاریکی که این روزا داریم دورتون بکنم.
د فایل توی هشتگ های
Yeongyu - beomjun - Beomgyu - Yeonjun - Soyeon- یونگیو- بومجون - بومگیو- یونجون
توی مدتی که آپ میکردم رتبه های اول رو گرفت و قطعا همش بخاطر شماست پس "واقعا" ازتون ممنونم!
به عنوان آخرین حمایت از د فایل مهم نیست چه وقتی فیکشن رو میخونید... حتی اگه ماه ها بعد بود حتما اینجا کامنت بذارید و نظرتون درمورد پایان و کلا فیکشن د فایل رو برام بنویسید، خوشحالم میکنید🤍
درمورد فیکشن جدید حتما اکانت واتپدم رو فالو کنید و توی چنل تلگرام littllemoa که دیلیمه جوین شید، اونجا خبراش رو میذارم!
همین دیگه... کُلی دوستون دارم
مراقب خودتون باشید🤍
CZYTASZ
The File
Fanfictionچوی یونجون مسئول پرونده ای شده که برای ثابت کردن خودش به پدرش باید اونو به بهترین نحو انجام بده، اما چی میشه اگه نخ اون پرونده یه سرش از دیوارای اداره پلیس بگذره و به شرکت یوری برسه که چوی بومگیو رئیسشه و یه سر نخ به قلب خود چوی یونجون وصل شه؟ -کام...