+نگفتی اینجا چیکار میکنی... نمیدونستم آدرس خونم رو میدونی!
سوبین استرس داشت، عصبی بود، ترسیده بود و وقتی برای هدر دادن نداشت؛ ولی از طرفی تنها چیزی که توی اون لحظه نمیخواست به مشکلاتش اضافه بشه این بود که پسر روبروش نگران بشه.
لبخندی ساختگی زد و سر تکون داد.
-بعدا برات کامل تعریف میکنم، فعلا باید کمکم کنی.
کای با دو لیوان آب پرتقال توی دستش از آشپزخونه بیرون اومد و به طرف سوبین که وسط خونه ایستاده بود رفت. لیوان رو طرفش گرفت و ابرو بالا انداخت.
+من چه کمکی میتونم بهت بکنم؟
"سوبین وقت نداشت"
کلافه با فکر کردن به اینکه وقت نداره لیوان رو گرفت و کل محتویات داخلش رو یه نفس خورد که باعث شد کای از تعجب چشماش گرد بشه.
-یه چیزی باید توی اتاقت باشه که خودت ازش خبر نداری، باید پیداش کنم.
کای که داشت از لیوانش مینوشید یهو به سرفه افتاد.
گند زد...
سریع به کای نزدیک تر شد و آروم به پشتش ضربه زد.
+چیزی ک... که من ازش خ.. خبر ندارم؟!
کای به سختی بین سرفه هاش پرسید.
باید چی میگفت؟ باید چه جوابی میداد؟ هر کلمه ای که به زبون میاورد فقط موقعیت رو برای خودش سخت تر میکرد، هم از ترسوندنِ پسر روبروش و هم از تلف کردن وقت.
بر خلاف خواستش اخمی کرد و اینبار با لحنی جدی غرید.
-هیونینگ کای میخوای همکاری کنی یا نه؟!
کای که تازه سرفه هاش بند اومده بود سریع سر تکون داد. لیوان سوبین رو گرفت و با مال خودش روی میز گذاشت.
+م.. من نمیدونم دنبال چیی ولی من از صبح تمام مدت توی پذیرایی بودم، چیز عجیبی به...
سوبین پرید وسط حرف کای.
-اتاقت! اتاقت کجاست؟!
کای که همچنان گیج بود با تردید به گوشه ای از خونه اشاره کرد و سوبین توی کسری از ثانیه به طرفش دویید.
+هیی!! صبر کننن منم بیاممم!!!
کای هم دنبال سوبین دویید. حتی نمیدونست سوبین دقیقا داره چیکار میکنه و چه اتفاقی افتاد ولی حالا بی اراده ترسی رو توی وجودش احساس میکرد.
پشت سر سوبین وارد اتاقش شد.
+ولی من هنوزم نمیدونم باید دنبال چی...
حرفش با دیدن پاکت نامه ای ناآشنا روی تختش توی دهنش ماسید. سوبین کلافه دستی توی موهاش کشید و زمزمه کرد.
-پیداش کردیم.
به طرفش رفت و بی معطلی با وحشیانه ترین حالت پاکت رو باز کرد که باعث شد کای بیشتر گیج و متعجب بشه.
بازم یه جمله ی گنگ و مزخرف دیگه...
"هنوز همون اتاق هتل، هنوز همون گیتار، هنوز همون YJ & BG"
بدون اینکه نگاهش رو از تیکه کاغذ توی دستش بگیره با بی حواس ترین لحن گفت:
-همین الان برو پیش تهیون و تا نگفتم برنگرد خونه، به هیچ وجه تنها نباش!
و بعد بدون توجه به کای، سوالاش و اعتراضاش از اونجا بیرون رفت.-فلش بک-
-هفته آخر/توکیو-
باد شبانه بی صدا موهای پسر رو به بازی گرفته بود و سرمای کمی رو به جسمش منتقل میکرد. توی پشت بوم بود اما هیچ صدایی از شهر به گوش نمیرسید، انگار همه داشتن به صدای دردناک اون پسر گوش میدادن. لبه ی پشت بوم نشسته بود و پاهاش رو آویزون کرده بود. زیر پاهاش چهارده طبقه فاصله با زمین بود، باید میترسید. اما نمیترسید، انگار روحش تا اون شب چیز های بدتری رو از سر گذرونده بود. آخرای سپتامبر بود و سرد. اما بومگیو سردش نبود، انگار روحش به اون لحظه نیاز داشت. به اینکه لبه ی پشت بوم با یه گیتار توی بغلش بشینه و در حالی که تمام ستاره ها و ماه بهش خیره شدن انگشتای یخ زدش سیم های گیتار رو به بازی بگیره و صداش رو از قلبش آزاد کنه. صدایی که بلند نبود، کمی بلندتر از زمزمه، اما انگار تمام شهر اون رو میشنیدن که سکوت کرده بودن؛ اون صدا و دردی پشتش خودنمایی میکرد...
I don't wanna lose it
"نمیخوام از دستش بدم"
But I'm not getting through this
"اما از پسش بر نمیام"
Hey, should I pray?
"باید دعا کنم؟"
Should I pray, yeah, to myself
"باید دعا کنم، آره، به خودم؟"
To a God? To a saviour who can?
"به یه خدا؟ به کسی که بتونه"
Unbreak the broken
"چیزی که شکسته رو برگردونه"
Unsay these spoken words
"این حرفای گفته شده رو پاک کنه"
Find hope in the hopeless
"امید رو توی ناامیدی پیدا کنه"
Pull me out the Train Wreck
"منو از این قطار خراب بیرون بکشه"
Unburn the ashes
"خاکستر ها رو به حالت اول برگردونه"
Unchain the reactions now
"واکنش ها رو از زنجیر خارج کنه"
I'm not ready to die not yet
"من هنوز آماده ی مردن نیستم!"
Pull me out the Train Wreck
"منو از این قطار خراب بیرون بکش"
گرمای دستی که از پشت دور کمرش حلقه شد به دنیا برش گردوند. پسر بزرگتر پشتش بود و صورتش رو نمیدید، اما به راحتی با دستش قطره اشکی که روی گونه ی بومگیو چکیده بود رو پاک کرد و دوباره دور کمرش حلقه کرد.
چیزی که بومگیو نفهمیده بود همین بود... توی اون دقایق به جز تمام شهر، ماه و ستاره ها، یونجون هم داشت میشنیدش.
+جایی که نشستی خطرناکه...
همونجور که از روی شونه ی بومگیو به شهر خیره بود آروم زمزمه کرد. پسر کوچیکتر سرش رو پایین انداخت و به فاصله ی پاهاش تا زمین نگاه کرد. لبخندی تلخ زد و مثل یونجون آروم زمزمه کرد.
-خطرناک تر از "از دست دادن"؟
تهیون، کای، سوبین، وگاس، دنیل، سویون، پدرش، مادرش... لیست کسایی که بومگیو توی زندگیش هر کدوم رو به نحوی از دست داده بود زیاد بود. اون پسرِ کوچیک زیاد از دست داده بود و حالا با اتفاقایی که افتاده بود و دور شدن از دوستاش و خواهرش بیشتر احساس ناامیدی میکرد.
-گیتارِ توی لس آنجلس رو یادته؟!
یونجون نگاهش رو از شهر گرفت و به نیم رخ پسرش داد. مثل همیشه میخواست بحث رو عوض کنه.
+آره.
بومگیو سرش رو چرخوند و توی فاصله ی کمی که با صورت یونجون داشت آروم خندید.
-باید دوباره بریم ببینیمش.
یونجون لبخند زد.
+ولی YJ و BG همین الان اینجان.
بومگیو سرشو به طرفین تکون داد و با لجبازی غرید.
-باید باهام بیای ببینیمش چوی یونجون!
یونجون تک خنده ای کرد و بوسه ای نوک بینی پسر کوچیکتر گذاشت که باعث شد بومگیو بی اراده لبخند بزنه.
+هر چی تو بگی.
قفل دستاشو از دور کمر بومگیو باز کرد و گیتار رو از دستش بیرون کشید. کنارش اما برعکسش پشت به شهر لبه ی پشت بوم نشست.
-هی... تو گفتی خطرناکه!
یونجون بی توجه به اعتراض آرومِ بومگیو لبخندی زد و شروع به خوندن ادامه ی آهنگ کرد.
We've still got a sanctum
"ما هنوز یه پناهگاه داریم"
Home, still a home, still a home here
"خونه، هنوز یه خونه، هنوزم یه خونه اینجاست"
It's not too late to build it back
"که برای دوباره ساختنش دیر نیست"
Cause a one in a million chance
"چون یک در میلیون"
Is still a chance, still a chance
"هنوز یه شانسه، هنوز یه شانسه"
And I would take those odds
"و من این شانس رو قبول میکنم"
-پایان فلش بک-
YOU ARE READING
The File
Fanfictionچوی یونجون مسئول پرونده ای شده که برای ثابت کردن خودش به پدرش باید اونو به بهترین نحو انجام بده، اما چی میشه اگه نخ اون پرونده یه سرش از دیوارای اداره پلیس بگذره و به شرکت یوری برسه که چوی بومگیو رئیسشه و یه سر نخ به قلب خود چوی یونجون وصل شه؟ -کام...