نگاهش تک تک قسمت های اون فضا که زمانی بهش شرکت میگفتن رو طی میکرد. هیچ چیز مثل قبل نبود، دیگه حتی نمیشد حدس زد که اونجا روزی شرکت یوری بوده.
"شرکت سان بالاخره راضی شد باهامون جلسه ملاقات بزاره!"
تک خنده ای تلخ کرد و زیر لب فحش نثار خودِ احمقش کرد.
قرارداد با سان...؟!
از شرکت یوری دیگه حتی یه میز سالم باقی نمونده بود چه برسه به کارمند، فروش یا حتی قرارداد.
یونجون هم اونجا بود. بدون حرف چند متر عقب تر از پسر روی خرده شیشه ها ایستاده بود و به دیوار سوخته ی پشتش تکیه داده بود.
نمیخواست، از اول نمیخواست بومگیو رو بعد این همه اتفاق به شرکتی برگردونه که همه چی ازش شروع شد و حالا اینجوری نابود شده بود. میدونست، از اول میدونست اون شرکت برای بومگیو مهمه و نمیخواست اینجوری بشه؛ اما شاید ضعیف تر از اونی بود که بتونه طبق خواستش عمل کنه و شاید احمق تر از اونی بود که بتونه پسر کوچیکتر رو خوشحال نگه داره.
صدای بومگیو زمزمه وار به گوشش رسید. زمزمه وار به گوشش رسید، اما بومگیو داشت از بیشترین نیروش برای حرف زدن استفاده میکرد.
-این همون شرکتیه که چوی جیم بخاطر عشقِ توی وجودش تأسیسش کرد؟! خونِ روی زمین... خاک روی میز ها... لامپ و شیشه های شکسته... کی باورش میشه این همون شرکتیه که چند ماه پیش بدون هیچ دغدغه ای توش راه میرفتم؟!
یونجون درد توی حرفای پسر رو به وضوح احساس میکرد و اون درد رو درون خودش هم میدید. حرفی نزد... چون حرفی برای زدن نبود. یونجون اونقدر احمق بود که گذاشته بود وگاس به راحتی تمام سهام های بومگیو رو بگیره و چند روزی بود که بومگیو حتی دیگه مالک اون شرکتِ نابود شده نبود.
بومگیو آروم به طرف یونجون برگشت و لبخند غمگینی زد.
-گند زدم نه؟! حالا به جز سویون، بابا و مامان هم از خودم متنفر کردم... هیچ کدومشون احمق بی عرضه ای مثل منو تو زندگیشون نمی...
+بومگیو! میفهمی چی میگی؟!
یونجون بی اراده اخمی کرد و وسط حرفش پرید. با قدم های نسبتا سریع جلو رفت و جلوی پسری که سرشو پایین انداخته بود ایستاد.
+تو کسی بودی که این شرکت رو سر پا کردی! تو کسی بودی که ارزششو بالا بردی! تو کسی بودی که برای سویون زندگی رویایی ساختی! تو کسی بودی که کارمندای اینجا رو عاشق خودت کردی! تو کسی بودی که بی توجه به ترسات هر کاری برای بقیه کردی و حالا اونا ازت متنفرن...؟! مسخرست!
مکثی کرد و دستشو زیر چونه ی پسر گذاشت. سرشو بالا آورد و قاطعانه به چشماش نگاه کرد.
+درستش میکنیم. با هم تمام اینا رو درست میکنیم و از خرابه ها یه قصر جدید میسازیم، اون موقعست که بهت ثابت میکنم همه به داشتنت افتخار میکنن بوم.ماشین رو گوشه ای پارک کرد و به پیامی که براش فرستاده شده بود نگاه کرد.
"خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم، شاید یه ملاقات اجباری لازم باشه. تو که نمیخوای بومگیو درد بکشه... میخوای؟!"
نفس سنگینی کشید و به شماره ی ناشناس نگاه کرد.
اون شروعِ دوباره رو حدس میزد. اونا امکان نداشت حذف شدن وگاس رو بی جواب بذارن.
گوشیش دوباره لرزید و لوکیشنی براش ارسال شد.
"دو شب میبینمت."
اون جمله کاملا دستوری بود و باعث میشد یونجون بیشتر عصبی بشه. عصبانیتی که مجبور بود بخاطر پسر کوچیکتر نادیدش بگیره و بر خلافش عمل کنه.
یونجون دیگه نمیذاشت خطری بومگیو رو تهدید کنه... حتی اگه جون خودش رو به خطر مینداخت.
-چیزی شده؟
نگاهشو از صفحه موبایل گرفت و به بومگیویی که کنارش نشسته بود داد. لبخندی زد و به طرفین سر تکون داد.
+نه... چیزی نشده. بیا بریم یه جای خوب.
بومگیو با تردید ابرو بالا انداخت و سر تکون داد.
واقعا چیزی نشده بود...؟
YOU ARE READING
The File
Fanfictionچوی یونجون مسئول پرونده ای شده که برای ثابت کردن خودش به پدرش باید اونو به بهترین نحو انجام بده، اما چی میشه اگه نخ اون پرونده یه سرش از دیوارای اداره پلیس بگذره و به شرکت یوری برسه که چوی بومگیو رئیسشه و یه سر نخ به قلب خود چوی یونجون وصل شه؟ -کام...