"تو با پاهای خودت وارد عمارتم شدی.
تاریک بود، سرد بود، خفه بود، ترسناک بود، غرق سکوت بود،
اما این تو بودی که بدون شکایت واردش شدی.
شاید هیچ وقت نفهمیدی اما با نفس کشیدنت توی این خونه اینجا
روشن شد، گرم شد، سبک شد، دلپذیر شد و غرق خنده شد.
تو خودت اومدن رو انتخاب کردی
اما این پسر بچه ای که هیچ وقت این احساسات رو تجربه نکرده قرار نیست بذاره رفتن از این عمارت رو انتخاب کنی..."
-چوی یونجون
--------------------تیک... تاک...
تیک... تاک...
تیک... تاک...
تنها صدای داخل بازداشتگاه صدای بازی عقربه های ساعت بود. پنج دقیقه ای بود که هر سه نفر با سکوت اونجا حضور داشتن. یونجون و مرد سیاه پوست پشت میز روبروی هم و سوبین یه گوشه به دیوار تکیه داده بود.
روز حرف زدن فرا رسیده بود. یونجون خونسرد اسلحش رو در آورد و روی میز گذاشت.
-لازمه آنچه گذشت به کصشرایی که گفتی بزنم یا سر عقل اومدی؟!
مرد سیاه پوست نفس عمیقی کشید و به طرفین سر تکون داد. با صدایی تحلیل رفته جواب داد.
+نه نه... تعریف میکنم...
آب دهنشو قورت داد و سرش رو بلند کرد.
+ولی ازتون یه چیزی میخوام!
یونجون پوزخندی زد و به سر تا پاش نگاه کرد.
-چی؟
مرد ملتمسانه دستاشو روی میز گذاشت و به جلو خم شد.
+نفسامو. اونا به محض اینکه بفهمن منو گرفتید میکُشنم! حتی تا الان شاید فهمیده باشن.... تضمین کن جونم رو حفظ میکنی!
بدبخت، تنها کلمه ای که نسبت به اون مرد توی ذهن یونجون میچرخید بدبخت بود. دستشو طرف جیبش برد و فندک و کیفِ مشکیِ کوچیکی که مخصوص سیگاراش بود رو بیرون آورد. همونجور که مشغول در آوردن سیگار و روشن کردنش بود جواب داد.
-بستگی داره چقدر توی معامله کردن خوب باشی.
پارکر توی کسری از ثانیه لبخندی احمقانه زد و تند تند سر تکون داد.
+خوبم قربان! خوبم!
یونجون متاسف سر تکون داد و همونجور که وسایل رو به جیبش برمیگردوند غرید.
-بنال!
مرد که از تغییر حالت یهویی پلیس روبروش ترسید سریع شروع کرد.
+الکس راف...
همین یه اسم بود که باعث شد توی یک صدم ثانیه یونجون سرش رو بلند کنه و با جدی ترین حالت به پارکر نگاه کنه.
+چیزی که شاید بدونید سرمایه گذارِ پنج تا از معروف ترین شرکت های آمریکاعه اما شاید بهتره زیر ماسکش رو ببینید. توی قاچاق اعضای بدن، زیر گروهی که براش کار میکنن رقیب ندارن. شاید چون از بی پولی بهش پناه بردم بهم کاری نداشت، وگرنه اعضای بدن اونم اعضای بدن یه خارجی که شهروند محسوب نمیشه چیزی نیست که الکس راف ازش بگذره. فقط توی یک سال اونقدری قاچاق کرد و پول به جیب زد که وو هان جو از طمعِ شریک شدن باهاش اونو وارد اون پنج نفر کرد.
یونجون که شک هاش به حقیقت تبدیل شده بود دود رو بیرون فرستاد و پوزخند عمیقی زد. اینکه اون احمق مثل یه راوی داشت حرف میزد رو مخش بود اما داستانی که تعریف میکرد..؟ عاشقش بود!
-دنیل راف، درموردش چی میدونی؟
پارکر گیج به در و دیوار نگاه کرد و سعی کرد به یاد بیاره.
+یکی دوبار اسمشو شنیدم. فکر کنم پسرش باشه... چیزی ازش نمیدونم.
یونجون کلافه کامی از سیگارش گرفت و اخم کرد. اون حرومزاده رو بالاخره گیر مینداخت!
+الکس راف میخواست چوی جیم رو وارد تیم خودش کنه و از طریق شرکت یوری قاچاقی رو عملی کنه که سودِ صد میلیاردی داشت. شاید مخالفت شدید و درجای چوی بود که باعث کینه و نفرت الکس راف شد. به هر حال اون کسی بود که بهمون دستور کشتن چوی جیم رو داد.
-چجوری کشتینش؟
+بهم یه سرنگ دادن و گفتن اگه قبول نکرد بهش تزریق کنم. فکر کنم الان مشخص باشه که همکاری کرد یا نه...
یونجون از روی صندلی بلند شد و ته سیگارش رو زمین انداخت. چوی جیم مُرده بود و این نشون از قبول نکردنش میداد.
-توی سرنگ چی بود؟
جواب رو میدونست، اما میخواست از زبون پارکر بشنوه. مرد سیاه پوست تک خنده ای کرد و چشم غره رفت.
+نگو که نمیدونی ال اس دی بود چون باور نمیکنم!
یونجون پوزخندی زد و آروم سرتکون داد. کنار صندلی پارکر ایستاد و با دستش آروم روی موهاش ضربه زد.
-آفرین پارکر... نشون دادی توی آدم فروختن عالیی.
توی یه ثانیه موهاشو توی مشتش گرفت و به عقب کشید که باعث شد از درد فریاد بکشه. خونسرد سرش رو جلو برد و کنار گوشش زمزمه کرد.
-اما چون به چوی یونجون فروختی به عنوان سود میتونی جونت رو داشته باشی.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
The File
Hayran Kurguچوی یونجون مسئول پرونده ای شده که برای ثابت کردن خودش به پدرش باید اونو به بهترین نحو انجام بده، اما چی میشه اگه نخ اون پرونده یه سرش از دیوارای اداره پلیس بگذره و به شرکت یوری برسه که چوی بومگیو رئیسشه و یه سر نخ به قلب خود چوی یونجون وصل شه؟ -کام...