با قدم هایی محکم و قیافه ای به ظاهر خونسرد توی راهروی شرکت به طرف آسانسور قدم بر میداشت. فقط خودش از تمام ذوق و خوشحالیی که توی قلبش مخفی کرده بود خبر داشت. وارد آسانسور شد و دکمه لابی رو فشرد.
دو ساعت پیش که پا به شرکت سان گذاشته بود تقریبا مطمئن بود که قراره با کُلی التماس یه قرارداد یک ماهه با اون شرکت ببنده اما حالا چیزی که توی دستاش سنگینی میکرد برگه هایی بود که خبر از یه قرارداد یک ساله با پنج تا کالکشن متفاوت میداد.
از آسانسور بیرون رفت و با همون قیافه ای که به سختی خونسرد نگهش داشته بود به طرف پارکی که دقیقا روبروی شرکت بود رفت.
ساعت ٨ بود که با یونجون از خواب بیدار شده بودن و صبحونه خوردن. بومگیو از ملاقاتش با شرکت سان بهش گفته بود و خواست تنهایی بیاد که طبق معمول یونجون با لحنی جدی بهش یادآوری کرد که مضنون پروندشه و حق نداره تنها جایی بره.
بومگیو دستی توی موهاش کشید و قدماش رو بین درخت های پارک تندتر کرد.
به هر حال بومگیو به دلایلی که خودش هم نمیدونست دیگه با این مسئله که یونجون قرار بود تا یه مدت همه جا باهاش بیاد مشکلی نداشت و اتفاقا خوشحال بود که تنها نیست.
"شاید فقط باید باهاش کنار بیای و صمیمی تر بشی"
به فاصله ی دو روز حالا با تهیون هم نظر شده بود و دوست داشت که به اون پلیس نزدیک تر بشه.
چند قدم دیگه برداشت که بالاخره با کنار رفتن درخت ها قامت یونجون رو اون طرف پارک در حالی که روی نیمکت نشسته بود و با موبایلش کار میکرد دید. همون لحظه یونجون سنگینی نگاه پسر رو حس کرد و با دیدنش که بین درخت ها ایستاده و بهش خیره شده از جاش بلند شد.
توی کسری از ثانیه با گره خوردن نگاهشون توی هم قیافه ی بی حس بومگیو کنار رفت و چشمایی که از خوشحالی برق میزد و لب هایی که به خنده باز شده بود جاش رو گرفت. بومگیو با خوشحالیی که نمیتونست کنترلش کنه به طرف پسر بزرگتر دویید و ثانیه ی بعد خودش رو توی بغلش انداخت.
-یونجوننننن قبول کردننننننننن!!!!
همونجور که توی بغل یونجون با خوشحالی بالا پایین میپرید خبر داد. یونجون لبخندی کمرنگ که به سختی قابل دیدن بود زد و بدون اینکه دستاش رو دور بومگیو حلقه کنه خونسرد پرسید:
+چند ماهه؟
بومگیو همونطور که داشت خوشحالیی که این همه مدت پنهان کرده بود رو توی بغل یونجون بیرون میریخت تقریبا با جیغ جواب داد.
-یه سالههههه!!!
یونجون که توقع شنیدن اینو نداشت ابروشو بالا انداخت. دستاشو روی دو تا شونه ی پسر کوچیکتر گذاشت و از خودش دورش کرد. پوزخندی زد و سر تکون داد.
+آفرین.
بومگیو که تازه به خودش اومده بود و دید یونجون چقدر خشکه کاملا توی ذوقش خورد و توی یه ثانیه اون خنده ی بزرگ روی صورتش تبدیل به لبخندی کوچیک شد و سر تکون داد.
یونجون چند قدم ازش فاصله گرفت و به ساعتش نگاه کرد.
+تقریبا ظهره. تا بیرونیم ناهار بخوریم.
بومگیو در حالی که سعی میکرد خوشحالیش رو برای تهیون و کای نگه داره برگه ها رو داخل پوشه ی توی دستش گذاشت و سر تکون داد. یونجون بدون حرف دستاشو توی جیبش کرد و به طرف خیابون رفت.
VOUS LISEZ
The File
Fanfictionچوی یونجون مسئول پرونده ای شده که برای ثابت کردن خودش به پدرش باید اونو به بهترین نحو انجام بده، اما چی میشه اگه نخ اون پرونده یه سرش از دیوارای اداره پلیس بگذره و به شرکت یوری برسه که چوی بومگیو رئیسشه و یه سر نخ به قلب خود چوی یونجون وصل شه؟ -کام...