-فلش بک-
کلافه توی فضای بیرونی عمارت به طرف یونجونی که دوباره داشت تنهاش میذاشت دویید.
-یونجون!
یونجون که در ماشينش رو باز کرده بود متوقف شد و نگاهش رو به پسر کوچیکتر که طرفش می دویید داد.
-نمیخوای برای سویون کاری کنی؟! جون اونم توی خطره!
یونجون کلافه نفس عمیقی کشید و کیفش رو روی صندلی شاگرد انداخت. در ماشینو بست و با قدمای آروم روبروی بومگیو ایستاد.
+خطری خواهرتو تهدید نمیکنه.
بومگیو اخم کرد.
-یعنی چی که تهدید نمیکنه؟! فرق اون با من چیه؟!
یونجون دستاشو توی جیب شلوارش کرد و خونسرد جواب داد.
+وجودِ سویون یه برگ برنده برای اوناست.
-تو که منظورت وگاس نی....
یونجون با تاسف چشم غره رفت و پرید وسط حرفش.
+منظورم خودشه. اگه جون سویون در خطر بود اونا از اول میرفتن سراغش، گیر آوردنش راحت تره و شکننده تره. اما چیشد؟ اومدن سراغ تو.
با تموم شدن حرفش آروم روی پاشنه ی پاش چرخید و با قدمای محکم به طرف ماشینش برگشت. بومگیو بعد چند ثانیه که گیج به زمین خیره شده بود یهو دنبال یونجون دویید.
-چجوری تضمینش میکنی؟ اون خواهرمه!
یونجون همزمان با نشستنش توی ماشین جواب داد.
+توی بازیِ من کسی که حریفم نباشه آسیب نمیبینه. سویون فقط یه داوره که گول تمارض حریفو خورده.
بومگیو آروم نالید.
-یونجون...
+از دور حواسم بهش هست.
-پایان فلش بک-شاید لقب عجیب ترین کلمه ی جهان رو بشه به "زمان" داد. زمان مهم ترین چیز توی هر بازیی بود. زمان میتونست به نفعت باشه یا به ضررت، میتونست سازندت باشه میتونست قاتلت باشه، میتونست شیرین باشه میتونست تلخ باشه، میتونست طولانی باشه میتونست به اندازه یه پلک به هم زدن باشه. زمان چیزیه که اگر کنترل کردنش رو بلد نباشی اون کنترلت میکنه.
زمان هر چی که بود برای بومگیو گذشت. نمیشد گفت سریع، چون بومگیو توی تک تک دقایقِ یک ماهی که توی اون کشور غریب بود احساس ناراحتی میکرد. خوب نگذشت، اما هر چی که بود بومگیو وقتی به خودش اومد که فهمید یک ماه از مخفی شدنشون توی توکیو میگذره.
+حالت خوبه؟
بومگیو نگاهشو از خیابون شلوغ روبروش گرفت و به یونجونی که کنارش ایستاده بود داد. انگار با سوالی که پرسیده بود داغ دلش تازه شده بود. یونجون میتونست جوابش رو از چهره ی درهم بومگیو بگیره.
-نگاه کن کجا ایستادیم! ما کجاییم؟ کیلومتر ها دورتر از جایی که باید باشیم! چیکار میکنیم؟ هر کاری غیر از کاری که باید بکنیم! چه حسی داریم؟ هر حس مزخرفی به جز آرامشی که تا چند وقت پیش داشتیم! من حتی هیچ خبری از سویون و دوستام ندارم... دلم تنگ شده یونجون... خستم... دلم میخواد برگردم به روزایی که قبل از اون نامه ها وجود داشته...
لحنش عصبی، دلخور، سرد، ترسیده یا کلافه نبود... خسته بود. خسته از هر چیزی که توی اون بازی از سر گذرونده بود. یونجون بدون حرف بهش خیره شده بود. چه حرفی میتونست بزنه وقتی خودش هیچ جوابی برای اون سوالا نداشت و خسته شده بود؟
بومگیو تکیش رو از تنه ی درخت گرفت و نزدیک اومد. توی یه قدمی یونجون ایستاد و خسته زمزمه کرد.
-دلم میخواد زودتر برگردیم خونه... بازم با سویون، کای، تهیون و حالا تو و سوبین جشن بگیریم... بدون هیچ ترس و استرسی. دلم میخواد باز انقدر سوجو بخوریم که عقل از سرمون بپره و با سویون دوتایی برقصیم. دلم میخواد همه چی مثل قبل بشه یونجون...
یونجون دستشو پشت کمر پسر کوچیکتر برد و توی بغلش کشوندش. به وضوح میتونست از هر رفتار و هر حرف بومگیو دلتنگی نسبت به خواهر و دوستاش رو حس کنه و این حسی بود که برای خودش غریب بود. نمیتونست درک کنه بومگیو تا چه حد غرق احساسات منفیشه اما میدونست نباید اینجوری بمونه. دستشو نوازش وار روی کمرش کشید و آروم زمزمه کرد.
+چیزی نمونده بوم... چیزی نمونده تا همه چی تموم بشه.
بومگیو لبخند بی روحی زد و آروم سر تکون داد. به یونجون اعتماد داشت و میدونست هر چیزی که میگه حقیقته پس سعی کرد با امید اینکه روزای خوب نزدیکه دوباره پر انرژی بشه و خودشو نبازه.
اون به یونجون اعتماد داشت اما یونجون به زمان اعتماد نداشت.
یونجون دروغ نگفته بود... همه چی به زودی تموم میشد، اما جوری که تموم میشد چیزی نبود که یونجون نسبت بهش خوش بین باشه.
چیزی که واضح بود این بود که قرار نبود چیزی مثل قبل بشه...
VOUS LISEZ
The File
Fanfictionچوی یونجون مسئول پرونده ای شده که برای ثابت کردن خودش به پدرش باید اونو به بهترین نحو انجام بده، اما چی میشه اگه نخ اون پرونده یه سرش از دیوارای اداره پلیس بگذره و به شرکت یوری برسه که چوی بومگیو رئیسشه و یه سر نخ به قلب خود چوی یونجون وصل شه؟ -کام...