"گمشده"
شاید این کلمه ای بود که بومگیو تا اون شب معنیش رو نفهمیده بود. بومگیو هیچوقت نمیدونست یه کلمه ی پنج حرفی میتونه اونقدر دردناک باشه. اون فقط یه کلمه نبود... پشت اون کلمه حس های بیشماری پنهان شده بود.
غم، دیوونگی، وحشت، عصبانیت، گمراهی، دلتنگی، استرس و کلی حس منفیِ دیگه چیزی بود که وجودش رو محاصره کرده بود.
فرار کرده بود. اون از کلاب به امید اینکه اون صحنه یه کابوس مزخرف باشه فرار کرده بود و بدون مکث میدویید. هنوزم میدویید. بیشتر از یک ربع بود که بدون مکث میدویید و بیدار نمیشد. اشک ها هنوز صورتش رو به بازی گرفته بودن و چشماش رو به رنگ خون کرده بودن.
چرا بیدار نمیشد؟
چرا با اینکه از اون کابوس فرار کرده بود نمیتونست چشماش رو توی دنیای خودش باز کنه؟
چرا احساس ترس و ناامیدی هر ثانیه بیشتر وجودش رو میخورد؟
چرا یونجون گریه هاش رو نمیدید و از خواب بیدارش نمیکرد؟
چرا احساس میکرد توی دنیایی ناآشنا گم شده؟
نمیدونست کجا بود ولی میخواست بدوئه. هنوزم میخواست به دوییدن ادامه بده اما این پاهاش بودن که از شدت خستگی یهو قفل کردن و بومگیو رو چهار دست و پا روی آسفالتِ خیابونی خلوت و ناآشنا انداختن.
درد، بیشترین چیزی که درونش حس میکرد درد بود. نه دردِ افتادنش، درونش پر بود از درد کابوسی که توش گیر افتاده بود.
با تمام وجودش شروع به فریاد زدن کرد. اگه کس دیگه ای اونجا بود حاضر بود قسم بخوره که فریادِ اون پسر فاصله ای با فرو ریزوندنِ ساختمون ها نداشت.
دستاش شروع به لرزیدن کردن. بومگیو برای بار دوم داشت دچار شُک عصبی میشد، اینبار بدون یونجون...
شدت اون شک عصبی به قدری زیاد بود که اون حتی نتونست قدم های کسی که به طرفش میدویید رو بفهمه. اون قدری از کابوسی که درونش بود ترسیده بود که دیگه حتی براش مهم نبود کسی که کنارش روی آسفالت نشست و توی بغلش کشیدش کی بود. براش مهم نبود... حتی صدای کسی که چند ثانیه بعد تو گوشش پیچید هم براش مهم نبود.
+هی... نفس بکش. باید نفس بکشی!
بخاطر اشکایی که بی توقف میریخت دیدش واضح نبود، دیدش واضح نبود اما گوشاشم اشتباه شنیده بود؟
اون دنیل بود...
دیگه جونی برای مبارزه نداشت. یونجون بخاطر دنیل تیر خورده بود اما دیگه برای دیدن دنیل دیر بود... اون دیگه انگیزه ای برای زندگی نداشت چه برسه به انتقام گرفتن...
+گریه کن بومگیو... فریاد بزن... باید طاقت بیاری.
نقطه ی پایان برای هر کسی متفاوت بود. نقطه ی پایان بومگیو وقتی بود که خرد شدن قلبش رو به وضوح احساس کرد. نقطه ی پایان بومگیو جایی بود که نفس کشیدن رو یادش رفت. نقطه ی پایان بومگیو جایی بود که فهمید یونجون برای بار دوم ترکش کرده. نقطه ی پایان بومگیو جایی بود که فهمید گم شده. نقطه ی پایان بومگیو جایی بود که دیگه براش مهم نبود کسی که بغلش کرده دشمن اصلیشه... اون به نقطه ی پایانش رسیده بود پس گذاشت بیشترین اشک و بلندترین فریادهاش از درد رو توی بغل دشمنش بکشه.-فلش بک-
-چند دقیقه قبل-
با حس پیچش و بالا اومدن چیزی توی معدش بی معطلی کسی که بهش چسبیده بود رو به عقب هل داد و به طرف دستشویی کلاب دویید. سر گیجه ی سرسام آوری که داشت باعث شد چند بار فاصله ای با زمین خوردن نداشته باشه اما به هر سختیی بود خودش رو به دستشویی رسوند. خودشو کنار توالت زمین انداخت و ثانیه ی بعد تمام محتویات معدش رو بالا آورد.
هیچ وقت به هیچ ماده ی مخدری عادت نداشت و بدنش بعد چند دقیقه به هر طریقی که میتونست اون ماده رو بیرون میاورد. طعم تلخ کوکائین رو به راحتی میتونست دور تا دور دهنش حس کنه.
بالاخره بعد از شیش بار بالا آوردن خالی شدن معدش رو حس کرد و در حالی که نفس نفس میزد روی زمین ولو شد. سر گیجش کمتر شده بود اما جاش رو به سر درد وحشتناکی داده بود.
ثانیه ی بعد صداها توی سرش پیچید...
"این چه کوفتی بود؟!!"
"مزه ی عادیِ ویسکیه دیگه! نخورده روت تاثیر گذاشته!"
"یونجونا بیا بریم برقصیممم!!!"
-بومگیو...
با یادآوری بومگیو به سختی از جاش بلند شد. اون هنوز داشت میرقصید؟
ثانیه ی بعد با تیر وحشتناکی که سرش کشید بی اراده خم شد و برای نیوفتادنش از لبه ی روشویی گرفت.
"یونجون..."
"چطور جرعت میکنی مزاحم کارم بشی؟!!!"
"ی.. یونجون..."
"اگه میخوای زنده بمونی خودت همین الان از جلوی چشمام گمشو!"
لحن آروم و ملتمسانه بومگیو و فریاد های خودش چیزی بود که مدام توی مغزش میپیچید.
-ن.. نه... نه...
ثانیه ی بعد سرش رو گرفت و با وحشت از تمام وجودش فریاد زد.
-نههههه!!!!!
تازه به خودش برگشته بود و فهمید چه اتفاقاتی افتاده. تازه اثرات کوک از بدنش بیرون رفته بود و تازه فهمید چه بلایی سر قلب پسر آورده.
اون تازه فهمیده بود ولی این زمان بود که منتظر فهمیدنِ یونجون نمونده بود...
زمان به سرعت گذشته بود و حالا برای فهمیدن دیر شده بود.
-پایان فلش بک-
ESTÁS LEYENDO
The File
Fanficچوی یونجون مسئول پرونده ای شده که برای ثابت کردن خودش به پدرش باید اونو به بهترین نحو انجام بده، اما چی میشه اگه نخ اون پرونده یه سرش از دیوارای اداره پلیس بگذره و به شرکت یوری برسه که چوی بومگیو رئیسشه و یه سر نخ به قلب خود چوی یونجون وصل شه؟ -کام...