𝟏𝟎 / 𝐉𝐮𝐬𝐭 𝐭𝐨𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭

477 63 15
                                    

بدون اینکه نگاهش رو از پسری که توی جمعیت مشغول رقصیدن بود بگیره با فندکش سیگار روی لبش رو روشن کرد. فندک رو توی جیبش برگردوند و شروع به کام گرفتن کرد.
شب آخری بود که لس آنجلس بودن و به خواسته ی بومگیو حالا توی کلاب بودن. شاید اون لحظه مغز بومگیو فارق از هر چیزی فقط به بدنش فرمان میداد تا برقصه اما مغز چوی یونجون همچنان پر بود از افکار مختلف.
بومگیو مضنون یا متهمِ اون پرونده نبود؛ شاید این مهم ترین فکری بود که اون لحظه توی سر یونجون میگذشت. حرفای سوبین که قبل از ورودشون به کلاب بهش توی تماسی که داشتن گفت مدام توی مغزش تکرار میشد.
"بومگیو فقط کسی بود که فرستادنش پِی نخود سیاه. بعد رفتن بومگیو به لس آنجلس فعالیت های مشکوک از بین نرفت که هیچ بلکه صد برابر شده."
"دیگه کافیه یونجون! بیشتر از این اون پسر رو اذیت نکن. خودتم میدونی اون بی گناهه!"
کامی عمیق از سیگارش گرفت و همزمان با بیرون فرستادن دود چشماش رو بست. حق با سوبین بود. پسر ساده ای که یونجون این مدت رو باهاش گذرونده بود امکان نداشت متهم اون پرونده باشه.
با حس گرمایی روی لبه ی کاناپه ی تک نفره ای که روش نشسته بود چشماش رو آروم باز کرد و به بومگیویی که با لبخندی کمرنگ بهش خیره شده بود نگاه کرد.
+خسته شدی؟
بومگیو که بخاطر بلند بودن صدای موزیک صدای یونجون رو به زور میشنید سرش رو به طرفین تکون داد.
-تنهایی نشستی اینجا! اومدم با هم دیگه یه چیزی بخوریم. چی میخوای؟!
یونجون به بومگیویی که تقریبا داشت داد میزد پوزخندی زد و آروم جواب داد.
+ویسکی
بومگیو سر تکون داد. از روی لبه ی کاناپه بلند شد و چند ثانیه بعد توی جمعیت زیادی که اونجا بودن محو شد.
با حس سوزشی بین انگشتاش فاکی زمزمه کرد و ته سیگارش رو روی زمین انداخت. همونجور که به ظاهر به مسیری که بومگیو ازش رفته بود خیره شده بود توی افکارش غرق شد.
اون نباید پدرش رو ناامید میکرد. برای گرفتن این پرونده به عنوان اولین پرونده ای که مسئول و رئیسش بود کلی دست و پا زده بود و به پدرش قول داده بود تا به بهترین نحو انجامش بده. طرف حسابش هر کی بود امکان نداشت چوی یونجون ازش شکست بخوره.
با دیدن بومگیو که با دو تا گیلاس(لیوان) و یه شیشه ی بزرگ ویسکی به طرفش میومد از افکارش بیرون اومد. دو ثانیه بعد این بومگیو بود که دوباره خیلی راحت روی لبه ی اون کاناپه نشست و یکی از گیلاس ها رو طرف یونجون گرفت.
-پسره میخواست با اون بنوشم، برو قدر خوش شانسیت رو بدون که بهت افتخار دادم!
بومگیو همونطور که در ویسکی رو باز میکرد با لحنی خودشیفته گفت و باعث شد یونجون با پوزخند چشم غره ای بره. بومگیو گیلاس یونجون و خودش رو پر کرد و با خنده پرسید:
-به سلامتی من؟
و این یونجون بود که با لبخندی کج سر تکون داد.
+به سلامتی تو.
و بعد لیوانش رو به لیوان بومگیو زد و یه نفس نوشید. بومگیو با چشمایی گرد شده ذره ای از ویسکی رو نوشید.
-هیونگ گلوت نسوخت؟
و این سوال بود که باعث شد یونجون پوزخندی تلخ بزنه. پسر کوچیکتر از خاطرات یونجون خبر نداشت که این سوالا رو میپرسید... داشت؟
یونجون همونجور که به جمعیت جلوش که در حال رقصیدن بودن خیره بود لیوانش رو بالا گرفت و این بومگیو بود که فهمید باید لیوانش رو پر کنه.
بومگیو همونجور که از ویسکیش می‌نوشید به یونجونی که لیوان پر شدش رو دوباره به لباش نزدیک میکرد خیره شد و به این فکر کرد که اون پسر تا چه حد میتونه سکسی باشه. اون چشمای گربه ایِ جدی که به روبروش خیره بود، پوست سفید و صافش، موهای مشکیی که ذره ای ازشون تا روی ابروی پسر اومده بود، اون عضله هایی که معلوم بود روشون خیلی کار شده توی پیرهن سفیدی که دو دکمه بالاش باز بود و میشد قفسه سینش رو دید و اون لب های صورتی که حالا بخاطر ویسکی خیس بود و می‌درخشید... تمام این ها تصویری رو ساخته بود که بومگیو نمیتونست چشم ازش برداره یا حتی پلک بزنه.
با بالا اومدن دوباره ی لیوان یونجون بومگیو بدون اینکه نگاهش رو ازش بگیره لیوانش رو پر کرد. میدونست اشتباهه. میدونست نه اون پسر باید زیاد می نوشید و نه خودش باید انقدر غرق اون پسر میشد. میدونست اما میتونست؟ جواب مشخص بود.
به پاهای خودش که بین دو تا پای پسر بزرگتر بود خیره شد. مثل همیشه تضاد بینشون بود که باعث شده بود بومگیو با یه شلوار زاپ دار ِجینِ گشادِ سفید اما یونجون به یه شلوار جذب مشکی باشه.
آخرین قطرات ویسکی توی دستش رو خورد و به این فکر کرد که چی میشد اگه پاهاش رو بیشتر به یونجون می‌فشرد یا حتی به جای لبه مبل روی پاهاش میشست. چی میشد اگه قفسه سینه ای که از بین دکمه هاش معلوم بود رو لمس میکرد و.... صبر کن! چه اتفاقی داشت میوفتاد؟!
بومگیو توی کسری از ثانیه از روی لبه ی مبل پایین پرید و لیوانش رو روی میز گذاشت. اگه مغز و اون بدنی که بیشتر از همیشه داغ کرده بود رو کنترل نمیکرد اتفاق خوبی نمیوفتاد. هُل به یونجونی که همچنان به جمعیت خیره بود نگاه کرد.
-چیزه... من میرم برقصم!
و بدون اینکه به یونجون مهلت بده توی جمعیت محو شد.

The FileWhere stories live. Discover now