امشب شب ساده ای نبود
اینو زین و لویی خوب میدونستن،
عادت داشتن شب سالگرد مرگ پدر لویی تا صبح مست کنن، اما توی این دو سال توی تنهایی مست میکردن و کل شب رو گریه میکردن تا به خواب برن
لویی سیگارش رو روشن کرد و پکی ازش کشید
از خودم متنفرم چون...
هنوز توی راز برات اشک میریزم و آبی تر از هر موقع میخوام ببوسمت، برات متن هایی که تو نبودنت نوشتم رو بخونم،از عشقی که بهت دارم حرف بزنم و آخرشم تو بغلت خوابم ببره.
دلم میخواد همه چیزم رو پاک کنم..!
هویتم رو، خاطراتمون، نقاشی هامون روی دیوار خونه، تتو های مشترکمون، رد پاهات روی مغزم و مثل یه برگه سفید و خالی بمونم روی میز...
بیشتر از اینکه مست باشم دلتنگم
دلتنگ چشم های کهرباییت، دلتنگ موهای ابریشمیت، دلتنگ صدایی که روحم رو نوازش میکرد حتی دلم واسم خودمم تنگ شده
لویی قدیمی که با لمس هات تپش قلب میگرفت
این لویی جدید رو نمیشناسم
من بدون تو خودم نیستم تو نیمی از وجود من بودی زین
ولی حالا چندساله که رفتی و من روی زمین خونمون نشستم و با آهنگ موردعلاقمون اشک میریزم
لویی سلفی ای از خودش با چشم های اشکی پست کرد شاید زینش دید؟!
به پیام و تماس های دوستاش که میخواستن حالشو بپرسن اهمیتی نمیداد، وقتی اسم کسی که میخواست بینشون نبود
YOU ARE READING
The Little Prince
Random[Completed] _زین میدونی حکایت الان من حکایت چیه؟ حکایت شازده کوچولویی که با ناراحتی به گل رزش گفت: بعضی کارا،بعضی حرفا بدجور دل آدمو آشوب میکنه زین که میدونست لویی چی میخواد بگه با صدای گرفته ای گفت: _مثل چی؟ _ مثل وقتی که میدونی دلم برات بی قرار...