Part 8

59 11 0
                                    

خواست در رو باز کنه که در کلبه به سرعت باز شد، چوب هایی که جمع کرده بود رو پایین انداخت و دستش رو روی صورتش گذاشت
_یا مسیح لویی ببخشید خوبی؟
لویی خم شد و ناله ریزی کرد
زین دستش رو روی شونه ش گذاشت و تکونش داد
_وای متاسفم لو چی شد؟
لویی که دیگه نمیتونست خندش رو کنترل کنه کمرشو صاف کرد و شروع کرد به خندیدن به قیافه ترسیده زین
زین با دلخوری مشت آرومی بهش زد و گفت
_لعنتی ترسیدم!
_ببخشید زی ولی جای دماغم سرم داره منفجر میشه!
لویی دست سردش رو روی صورتش گذاشت و به آرومی لب هاشو بوسید و خم شد و چوب ها رو جمع کرد و به داخل کلبه برد
_امسال اینجا خیلی سردتر شده، وایسا ببینم من تازه بیدار شدم تو واسه چی رفتی چوب پیدا کنی؟ فکر نکردی گم میشی اینجا تامیلنسون احمق؟
_خواستم منم یه کمکی کرده باشم ولی اینجا خیلی سرده
_اره نسبت به سال های دیگه سرد تر شده
از پنجره نگاهی به آسمون کرد و ادامه داد
_احتمال اینکه برف هم بیاد هست راستی....
لویی هومی گفت و روی کاناپه نشست وقتی تلو خوردن زین رو موقع راه رفتن دید بلند خندید
_به چی‌ میخندی دیکهد؟
لویی در حالی که داشت میخندید دستی‌ روی صورتش کشید و گفت
_باز زین پریود شد
زین در حالی که به اون پسر پرو نگاه میکرد گفت
_من پریود بودم وضعم این نبود
و خودش هم شروع به خندیدن کرد
_کاریه که خودت کردی
زین خودش را روی لویی‌ انداخت و زیر گوشش زمزمه کرد
_نکنه میخوای؟
لویی به سرعت زین رو کنار زد و پاشد
زین خودش رو روی کاناپه رها کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت
_صبحونه هم درست کن
_دستاتو‌ دیگه به فاک ندادم
_به نعفته‌ که کاری که گفتم رو بکنی مگرنه‌ توی نقاشی روی سرت بجای تاج دیکمو میکشم
لویی در حالی که نون ها رو از تستر در میاورد بلند خندید و گفت
_اونم می‌تونه درد‌ رو به تصویر بکشه
_صد در صد!
زین به سمت لویی رفت و از پشت بغلش کرد و سرش رو بوسید
_واقعا سرگیجه دارم
زین حس‌ کرد لویی داره میوفته دست هاشو گرفت و روی زمین نشوندش
_نمیتونی پاشی؟ اوه من-
_صبح خیلی سریع پاشدم
_چرت نگو باید بریم شهر بیمارستان دلیل این سردرد ها و سرگیجه ها رو بفهمیم
لویی که میدونست نمیشه با زین بحث کرد سرش رو به آرومی تکون داد
زین کت جینش رو تنش کرد و ژاکت لویی‌ رو توی ماشین گذاشت، کمکش کرد سوار ماشین بشه و به سرعت راه افتاد.

The Little PrinceWhere stories live. Discover now