بین من و تو خیلی تفاوت هست
اما یه جایی خوندم
"تفاوت هاست که ما رو زیبا میکنه"
من، تو و تفاوت هامون... پس باید خیلی زیبا باشیم!
من که همیشه نگرانم.
نگران درباره ی تک تک جزئیاتت، وقتی که شبا که باهم دعوا کردیم و تو حال چشم هات غمگینه من ناراحت تر از هر وقتم. آره! من میتونم بفهمم حال چشم هات چطوره...
وقتی از گذشته ها حرف میزنی انگار یه پسربچه کوچولو توی چشم هاته، زانوهاشو جمع کرده تو شکمش و داره گریه میکنه
وقتی که به فکر فرو میری و حرفی نمیزنی، وقتی از سردرد هات میگی یه چیزی توی قلبم سنگینی میکنه
حتی نگران قرمز شدن چشم هات بعد حموم رفتن میشم!
همیشه میگفتم
"کاش دنیامون انقدر کوچیک بود که تو میموندی توی بغلم و هیچوقت از کنارم تکون هم نمیخوردی"
تو گاهی اوقات خودتو از من میگیری نه اینکه کنارم نباشی نه، فقط انگار میخوای یکم وارد اون دنیای مسخره و عجیبت بشی
گاهی اوقات میترسم وارد دنیای خودت بشی و هیچوقت ازش خارج نشی:)
تنها چیزی که برات مهمه عشقه!
میگی که تا وقتی عشق هست چیزی نمیشه
مثل همیشه اون پسر باحالی بودی که کلاهش روی سرش و اسکیت بردش توی دستش آماده بود که بهترین خودشو نشون بده
کاش منم مثل تو بودم
اما انگار اون نگرانی هام بی دلیل نبودن...
وقتی دکتر سردردهات رو توصیف کرد فهمیدم این حجم از نگران بودنم هم کافی نبوده!
این یه مریضیه آره؟! من خیلی نگرانم ببخشید ولی حس میکنم انقدر درد کشیدی و خواستی قوی باشی و اونا رو توی مغزت نگه داشتی تا تبدیل به یه توده شدن شایدم یه سیاهچال! که انگار قراره کل زندگیم رو بکشه تو خودش
بیشتر از اینکه عاشق باشم احمقم!
"آقای تامیلنسون شما تومور مغزی دارین اونم از نوع بدخیم"
این جمله لعنتی هزاران بار توی مغزم اکو میشه.
حتی نمیفهمم که چی داره میگه، لویی کجا رفت اصلا؟
از دکتر تشکر کرد و از اتاق خارج شد
عرق سرد روی پیشونیش رو پاک کرد، دستش رو توی جیب کتش گذاشت و لویی رو دید که روی صندلی کنار یه دختربچه نشسته، جلوتر رفت و با دست پاچگی گفت
_لو من میرم داروهایی که دکتر گفت رو بگیرم
لویی سرش رو تکونداد و زین سمت داروخونه رفت
_این دوست پسرته؟
لویی هومی گفت و نگاهش رو از زین گرفت و به آنه داد
_شازده کوچولو رو دوست داری؟
_اره من یه آدم بزرگ خسته کننده نیستم!
دروغ میگفت نه تنها یه آدم بزرگ خسته کننده بود که ساعت ها کف خونه میشست و سیگار میکشید بلکه روحش با یه پیرمرد که با عصا راه میرفت همزادپنداری میکرد فقط بخاطر وجود زین بود که تا همین الانشم نفس میکشید
زین بعد چند دقیقه برگشت و به لویی که لم داده بود رو صندلی نگاه کرد و دستشو سمت لویی دراز کرد و گفت
_اون دختربچه کجا رفت؟
لویی در حالی که دست زین رو گرفت و سعی کرد بلند بشه گفت
_رفت_________________________________________
هوف خوبه این پارت باز نسبت به پارت های دیگه طولانی شد
YOU ARE READING
The Little Prince
Random[Completed] _زین میدونی حکایت الان من حکایت چیه؟ حکایت شازده کوچولویی که با ناراحتی به گل رزش گفت: بعضی کارا،بعضی حرفا بدجور دل آدمو آشوب میکنه زین که میدونست لویی چی میخواد بگه با صدای گرفته ای گفت: _مثل چی؟ _ مثل وقتی که میدونی دلم برات بی قرار...