توی جنگل قدم میزدن و فقط صدای خش خش برگ ها و باد بود
_اینجا شبیه جایی که همیشه میخواستی هست؟
زین کلاه هودیش رو سرش کرد و روی تنه ی قطع شده ی درخت نشست
_اره ولی همیشه تصور میکردم وقتی اومدم اینجا قرار باشه خیلی رویایی باشه میدونی؟وقتی اومدم اینجا حال خوبی نداشتم تا ساعت ها مست بودم و مینوشتم شایدم با تیغ مچ دستم رو به فاک میدادم... یادم نیست
لویی آب دهنشو قورت داد و دست زین رو توی دستش گرفت، آستین هودیش رو بالا کشید
با دیدن جای زخم های کهنه روی دستش احساس میکرد یه لیوان پر از آبه که هر لحظه قراره سرازیر بشه
دستش رو رها کرد و روی زمین رو به روی زین نشست
زین آستینش رو درست کرد و گفت
_برای چی اومدی؟
_اومدم این کابوس رو تموم کنم
_تا کی میخوای خودتو گول بز-
لویی با لحن سردی وسط حرف زین پرید
_دوباره میخوای بگی که هیچوقت درست نمیشه و خراب کردیم؟ میخوای بگی چیزی برای درست شدن نمونده؟ اگه آره نه نگو من تو این چندسال زیاد شنیدمش از تو، از خانوادم، از دوستام، حتی از همکارم که باهاش توی مستی درد و دل کردم
_من دیگه خسته تر از این حرفام
_میدونم ولی دیگه منم از شنیدنش خسته شدم ولی اگه میخوای بگی که دیگه دوستم نداری، میشنوم.
زین دست پاچه شد دستش رو توی جیب هاش کرد
_اینطور نیست
لویی لبخند گرمی زد جوری که توی تمام این مدت طولانی لب هاش لبخندی به اون گرمی ندیده بودن
_چرا اسمم رو به زبون نمیاری؟
_وقتی کنار اسمم یه اسم دیگه آوردی قسم خوردم که دیگه اسمتو به زبون نیارم
YOU ARE READING
The Little Prince
Random[Completed] _زین میدونی حکایت الان من حکایت چیه؟ حکایت شازده کوچولویی که با ناراحتی به گل رزش گفت: بعضی کارا،بعضی حرفا بدجور دل آدمو آشوب میکنه زین که میدونست لویی چی میخواد بگه با صدای گرفته ای گفت: _مثل چی؟ _ مثل وقتی که میدونی دلم برات بی قرار...