دکتر عکس رو بالا برد و جلوی نور برد و به اون دوتا پسر نشون داد، لبخند ترحم آمیزی به لویی زد.
لویی دسته های صندلی رو فشرد و با سنگین شدن اون جو لعنتی احساس خفگی داشت بهش دست میداد
آروم از اتاق خارج شد تا سرگیجه ش بدتر نشه و زین رو توی اون اتاق تنها گذاشت و ته راهرو روی یه صندلی فلزی نشست
اتفاقات و حرفایی که زده شد رو دوباره مرور کرد، ناراحت نبود فقط باورش نمیشد
_سلام
سرش رو بالا برد و با یه دختر بچه کوچیک رو به رو شد،
_چرا جوابمو نمیدی؟
لویی به موهاش که به قشنگترین مدل ممکن بافته شده بود خیره شد
_سلام
دختربچه دماغش رو چین داد و گفت
_واسه چی اینجوری نگاه میکنی؟
_توی بچه اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم مامان بزرگم رو ببینم
_مامان بزرگت مریضه؟
_نمیدونم ولی مامانم میگه که زود خوب میشه اما آدم بزرگا گاهی اوقات حقیقت رو نمیگن اصلا تو خودت اینجا چیکار میکنی؟
_انگار منم مثل مامان بزرگت مریض شدم
_خوب میشی؟
لویی کلافه دستش رو روی موهاش کشید و نیشخندی زد
_چرا باید واست مهم باشه کوچولو؟
دختربچه در حالی انگشتش رو جلوی صورت لویی میبرد گفت
_به من نگو کوچولو! اسم من آنه س دوماً برام مهم نیست فقط به نظرم چشمات حیفه
_چشم هام؟
_اره اونا خیلی آبین، آبی رنگ مورد علاقه منه
و روی انگشت های پاش وایساد و صورتشو نزدیک صورت لویی کرد
_البته الان یکم قرمز شدن گریه کردی؟
_نه ولی قرمز هم رنگ موردعلاقه منه
_اسمت چیه؟
_لویی
_لویی بنظرت اگه یه چیز دیگه ای بودی چی میشدی؟
_منظورت چیه؟
آنه کنار لویی روی صندلی نشست و موشک کاغذی که دستش بود رو نشون لویی داد
_مثلا من دوست داشتم هواپیما باشم! میتونستم پرواز کنم و هرجا که میخواستم برم بدون اینکه دست مامان رو بگیرم
_من دوست داشتم یه گل باشم
_چه گلی لویی؟
_شقایق آبی... دوست پسرم منو شقایق آبی صدا میکنه
_یه شقایق آبی چیکار میتونه بکنه اخه؟
_میتونه حداقل صبر کنه که یه شازده کوچولو بیاد ازش محافظت کنه! این همه شقایق آبی ولی میدونی مهم اینه که فقط شقایق آبی گل شازده کوچولو باشه!
KAMU SEDANG MEMBACA
The Little Prince
Acak[Completed] _زین میدونی حکایت الان من حکایت چیه؟ حکایت شازده کوچولویی که با ناراحتی به گل رزش گفت: بعضی کارا،بعضی حرفا بدجور دل آدمو آشوب میکنه زین که میدونست لویی چی میخواد بگه با صدای گرفته ای گفت: _مثل چی؟ _ مثل وقتی که میدونی دلم برات بی قرار...