لویی شروع کرد به گرفتن شماره زین توی دلش دعا دعا میکرد که جواب تماسشو بده وقتی گوشی دیگه بوق نخورد و یکی با صدای گرفته گفت سلام، قلبش بی قرار تر از همیشه شد
_زینم...زینم خودتی؟
_آره
_باورم نمیشه جواب دادی
_چی میخواستی بگی؟
لویی با شنیدن لحن سرد زین بی طاقت دست روی موهای کوتاهش کشید
_چقدر باهام غریبه شدی...
هنوزم هر شب به ماه نگاه میکنی؟
درسته ۳ ساله که گذاشتی و رفتی ولی من هنوز تو رو پیش خودم دارم
هر شب وقتی توی تخت توی خودم جمع میشم میبینمت که روی لبه ی پنجره نشستی و به آسمون نگاه میکنی...از خواب پرید
بازم خواب بود؟!
وقتی به خودش اومد فهمید که پشت در خونه دراز کشیده بود و سرشو به در چوبی تکیه داده بود
بی توجه به کمر درد دردناکش پاشد
سعی میکرد که به یاد بیاره دیشب چه اتفاقی افتاد
یکی داشت در میزد؟ اما کسی به دیدن زین نمیومد فقط گاهی اوقات به بالای کوه میرفت و با پدربزرگش حرف میزد البته پدربزرگش همیشه فقط سکوت میکرد
کاش آدمای مرده با کسایی که دوستشون دارن حرف میزدن! حداقل اینطوری خیلی آسون تر میشد
وقتی در رو باز کرد با دوتا چشم آشنا مواجه شد هنوز گیج بود یعنی هنوزم داشت خواب میدید؟ محکم در رو بست و به در تکیه داد، نفس عمیقی کشید
_زین این حق من نیست چجوری میتونی با من اینکارو بکنی؟ هر روز داری توی مغزم راه میری
خودتو از من گرفتی کاش خاطراتت هم ازم میگرفتی
_چی میخوای؟
_میخوام ببینمت
_بعدش؟
_نمیدونم
_دیدی لویی؟ دیگه خیلی دیره
لویی بی توجه به اشک هاش داد زد
_ما درستش میکنیم لعنتی تو این حقو نداری
زین درو به آرومی باز کرد و گفت
_حتی چیزی برای درست کردن نذاشتیم
ESTÁS LEYENDO
The Little Prince
De Todo[Completed] _زین میدونی حکایت الان من حکایت چیه؟ حکایت شازده کوچولویی که با ناراحتی به گل رزش گفت: بعضی کارا،بعضی حرفا بدجور دل آدمو آشوب میکنه زین که میدونست لویی چی میخواد بگه با صدای گرفته ای گفت: _مثل چی؟ _ مثل وقتی که میدونی دلم برات بی قرار...