Part 14

58 13 5
                                    

کتش رو از تن در اورد و به یه گوشه پرتش کرد، نفس عمیقی کشید و به شهر زیر پاش خیره شد.
"می‌دونم که بارها این متن سخنرانی رو باهم تمرین کردیم و شاید الان داری به احمق بودنم میخندی اما همش رو فراموش کردم و تازه الان توی کلیسا نیستم که واسه چندین نفر سخنرانی کنم و بالای یه کوه لعنتی ام!
خنده کوتاهی کرد و گفت
"اما مهم نیست تنها چیزی که مهم اینه که تو اینارو بشنوی!نتونستم نامه ای که برام گذاشته بودی رو بخونم اما اگه دیدیم حتما بهمون بگو که چی نوشته بودی لو.
تو بهترین همراه بودی حتی اینکه یه آدم منزوی که با چشم های خسته مدام سیگار می‌کشید و به یه جا خیره میشد هم تغییرش نمیده، تموم کار ها و آرزوهامون رو تک به تک یادمه.
ازدواج و عروسی کنار دریا، پسر بچه مون که باهاش بسکتبال بازی میکنیم،تتو های ست، امتحان کردن همه ی نوشیدنی های منو کافه موردعلاقمون، نقاشی کشیدن،نوشتن نامه،قدم زدن کل شهر,دعواهامون،بغل هایی که دوست نداشتیم هیچوقت تموم بشن،گریه کردن روی شونه هم،آشپزی کردن، قاب عکس های رو دیوار خونمون، عکس گرفتن با دوربین قدیمی پدربزرگم، حلقه های نقره ای، شازده کوچولو، نگاه کردن ماه، انتخاب و شمردن ستاره ها اما قبل از هرچیزی بدون
عاشقتم اندازه گودال های روی ماه:)"
به پایین دره نگاه کرد، مصمم اشک هاشو کنار زد و
  زین پرید
      برای لویی
          و برای عشق

_________________________________________
مرسی که این بولشت رو خوندین و خواستم بگم که
حتی اگه دوستیمون تموم شد بمونه به یادگار، زحلم'

The Little PrinceKde žijí příběhy. Začni objevovat