من خسته ام، از وقتی به یاد میارم خسته بودم
خسته از ترحم، اشک، دیگران،تنهایی،دلتنگی،بی کس بودن
انقدر به مردن فکر کرده بودم که زندگی کردن از یادم رفته بود
اما تو...
آره خودت!
تو تیکه های شکسته من رو وقتی شکسته بودم جمع کردی
و اونا رو توی بدن خودت فرو کردی و با همون تیکه های شکسته توی بدنت من رو به آغوش کشیدی، تا دوتامون با هم خونریزی کنیم
ولی من این درد رو دوست داشتم، هرچیزی مربوط به تو رو دوست داشتم
حتی اگه درد کشیدن باشه؛ گل شقایق آبی من.
زخم هایت که باعث شدم روی قلب و تن زیبات شکل بگیره را میبوسم
حتی اگه بعد از من یه دست دیگه تنت رو لمس کرده باشه
حتی اگه بعد از من لب هات، لب فرد دیگری را بوسیده باشه
حتی اگه بعد از من تو آغوش یه فرد دیگه آروم گرفته باشی
من بیشتر از آنکه احمق باشم عاشقم
حتی چیزهایی که ندارمشان هم برای تو
اما هنوزم واقعا این کلمات رو به زبون نیاوردم لویی
به نوازش کردن موهای ابریشمی لویی ادامه داد کاش نخوابیده بود تا میتونست چشم های زیبای لوییش رو ببینه.
شاید خودش رو به خواب زده بود که زین بیشتر نوازشش کنه، بیشتر بهش نگاه کنه، مثل قبلا....
زین به آرومی پاشد تا بره که لویی دستش رو گرفت
_نرو زی
به سمتش برگشت و متعجب ابروهاش رو بالا انداخت
_وایسا ببینم توی عوضی خواب نبودی؟
لویی به زور جلو خنده ش رو گرفت و گفت
_نه نه ببین
_حسابتو میرسم مرتیکه لوس
زین با به سرعت خم شد و بالش رو از رو زمین برداشت و به صورت لویی کوبید
لویی بلند خندید و گفت
_باشه ببخشید چرا میزنی
زین دوباره بالش رو به صورتش کوبید
لویی به سرعت پاشد و از پشت دست هاشو گرفت
_منه مظلوم و این همه خشونت؟ انصاف نیست زین
زین بلندتر خندید و سعی کرد دستاشو آزاد کنه اما لویی سفت تر دستاشو گرفت
_باشه لویی باشه من تسلیم
_اوه ببین کی تسلیم شده!
همین که لویی دستش رو کمی شل کرد زین سریع دستش رو پیچوند و لویی رو به زمین انداخت اما لویی هلش داد و خودشم روی لویی افتاد
زین سرش رو روی سینه ی لویی گذاشت و گفت
_ببین کی رو زدم زمین!
لویی دیگه کوری نمیخوند و فقط به صورت زین نگاه میکرد یه تیکه از موهاشو از صورتش کنار زد
_اگه قراره اینجوری تسلیم بشم که من تا آخر عمر عقب نشینی میکنم!
زین در حالی که خیره به لب های لویی بود گفت
_تسلیم نشو فقط تا آخر عمر منو ببوس
ESTÁS LEYENDO
The Little Prince
De Todo[Completed] _زین میدونی حکایت الان من حکایت چیه؟ حکایت شازده کوچولویی که با ناراحتی به گل رزش گفت: بعضی کارا،بعضی حرفا بدجور دل آدمو آشوب میکنه زین که میدونست لویی چی میخواد بگه با صدای گرفته ای گفت: _مثل چی؟ _ مثل وقتی که میدونی دلم برات بی قرار...