Part 11

64 13 6
                                    

بعد ساعت ها بی خوابی همون احساس لعنتی به اون دوتا پسر غالب شده بود، همون احساسی که باعث میشه باور کنی واقعا وجود نداری فقط از وسط اتاق نگاه می‌کنی.‌ روی تپه و سبزه هایی که خیلی وقت بود بارون بهشون نرسیده بود، نشسته بودن.
مثل همیشه خیره به طلوع خورشید،دود‌ سیگار، بدون هیچ حرفی و سکوتی که انگار قرار بود تا ابد ادامه داشته باشه.
لویی‌ این سکوت تلخ رو شکست تا از این بیشتر احساس تنهایی بینشون جا نگیره.
_شاهد زخم های دردناک روی مچ دستت بودم و همیشه مسئولیت سرزنش کردنت رو قبول کردم، صدای افتادن بدن ضعیفت رو روی سرامیک شنیدم و پیدات کردم در حالی که نفس نفس میزدی اما پسر من نگهت داشتم، مجبورت کردم که بمونی که الان خودم زودتر ازت برم.
زین پکی از سیگارش گرفت و گفت
_ و حالا میخوای وسط راه بزاری بری؟
_پس بیا باور کنیم که این پایان ماست و ذهنمون‌ رو گول بزنیم وقتی که مجبور باشیم یه کاری رو انجام بدیم، انجام دادنش هم راحت تر میشه.
_این تومور باعث شده دیوونه و احمق تر از قبل بشی لویی
لویی خنده کوتاهی کرد اما وقتی به صورت‌ جدی زین نگاه کرد کم کم خنده اش جاش رو به یه بی حسی و بی روحی خاصی داد
_خسته ام پس این تومور لعنتی قراره کار رو واسم راحت تر کنه
زین نفسش رو بیرون داد و لبخند غمگینی زد تا اشک هاش نریزن
لویی ادامه داد
_من کلی تحقیق کردم و میدونم که قراره چی بشه خودتم اینو بهتر از من می‌دونی پسر
_نمیتونم به همین راحتی از دستت بدم
زین سیگارش رو روی مچ دستش نگه داشت و خاموشش کرد و گفت
لویی هیسی کشید انگار لویی هم درد های زین رو حس میکرد اما این دفعه دستش رو نبوسید، سرزنشش نکرد،بهش فحش نداد، بغلش نکرد  فقط چشم هاش رو بست و سکوت کرد
زین اشک سرازیر شدش رو پاک کرد و گفت
_اگر قراره این پایان ما باشه پس تا پایان منو به آغوش بگیر و منو ببوس بزار حداقل تا میتونم داشته باشمت، بزار تا کاری کنم دلت نگیره، وقتی غصه وجودتو تسخیر کرده بلندت کنم و باهات برقصم، توی خیابون ها باهات راه برم، روی سبزه ها بشینیم و به ماه کامل خیره بشیم و فیلم موردعلاقمون رو نگاه کنیم‌.

The Little PrinceWhere stories live. Discover now