باز باز شدن در کلبه؛ لویی به سرعت اشک هاشو کنار زد و سرش رو بالا آورد
بعد از این همه مدت دوری و درد کشیدن داشت زین رو میدید
اول به چشم هاش که مثل خورشید درخشان و زیبا بود نگاه کرد،بعدش به مژه هاش،ابروهاش،گونه های استخونیش، موهای نسبتا بلند و لبش.....
میخواست نقطه به نقطه صورت زین رو ببوسه و بپرسته، جوری به تک تک جزئیات صورتش نگاه میکرد و به خاطر میسپارد انگار این آخرین فرصت واسه دیدن ستاره ی قشگنش بود
زین در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت گفت
_اومدی فقط تو چارچوب در بمونی و بهم نگاه کنی و حرفایی بزنی که عذابم بده؟
لویی به آرومی وارد شد و روی صندلی کهنه چوبی نشست
به زین که داشت قهوه درست میکرد خیره شد
موهاش رو با کش بسته بود و لاغرتر شده بود
برای لویی زین همیشه زیباترین موجود بود
_پیغام هام به دستت میرسید؟
_آره
_چرا جوابم رو حتی یبارم ندادی؟
زین فنجون رو بدون کمترین تماسی با لویی به دستش داد و رو به روش نشست
_گوششون نمیکردم
_زین از کی انقدر سنگ شدی؟ من وقتی که داشت بغض خفم میکرد برات ساعت ها پیغام ضبط میکردم تا به امید اینکه شاید دلت به رحم اومد و بهم بگی کجا گذاشتی رفتی. ولی هنوزم اسم منو به زبون نمیاری
_یادته اون موقع رو؟
من فکر کردم قراره یه دعوای ساده باشه ولی تو منو به راحتی جایگزین کردی تو یه مدت خیلی کوتاه
با یه آدم جدید که حتی تو رو نمیشناخت
حتی تو رو اندازه من دوست نداشت
حتی نمیدونست احساسات تو چقدر با ارزشن
حتی مثل من آرزو های متفاوت با تو نداشت
مثل من واست ساعت ها نمینوشت
لویی کلافه دستی به موهای فندوقیش کشید و گفت
_خودتو دوباره از من نگیر زین
_من منتظر بودم یه بار تو برگردی و عذرخواهی کنی
من دوست داشتم باهات حرف بزنم حتی اگه حرفی واسه گفتن نبود...
_الان برگشتم با دستای خالی و قلب شکسته
زین که کلافه شده بود بلند شد و دستش رو به سمت لویی دراز کرد
_نمیخوای این طرف ها رو نشونت بدم تومو؟__________________________________________
زین رو با موهای صورتی جدید دیدین؟:))) دوست داشتنی تر از هر موقع شده:))))
YOU ARE READING
The Little Prince
Random[Completed] _زین میدونی حکایت الان من حکایت چیه؟ حکایت شازده کوچولویی که با ناراحتی به گل رزش گفت: بعضی کارا،بعضی حرفا بدجور دل آدمو آشوب میکنه زین که میدونست لویی چی میخواد بگه با صدای گرفته ای گفت: _مثل چی؟ _ مثل وقتی که میدونی دلم برات بی قرار...