Part 7

54 14 8
                                    

زین به آرومی قلم رو روی بوم میکشید. دست های لویی روی گردنش اومد و لبخند گرمی زد
_دلت برای جوانا تنگ نشده؟
لویی نفس عمیقی کشید
_بیشتر از چیزی که حتی بتونی فکرش رو بکنی
_ازش حرفی نمیزنی
_دلیل نمیشه دل تنگش نباشم ولی انگار عادت کردم که به زبون نیارم و قوی باشم تا تکیه گاه محکمی باشم واسه بقیه ولی نبودنش داره با دستاش منو خفه می‌کنه.
زین قلم رو کنار گذاشت و سرش رو به عقب برد و بوسه ای به موهاش زد و در گوشش گفت
_تو باید با دریچه قلبت نگاه کنی لو اونموقع میتونی هرکسی که میخوای رو کنارت داشته باشی حتی اونایی که رفتن از کنارت
لویی لبخند غمگینی زد و گفت
_این نقاشی قراره چی باشه؟
زین دوباره شروع کرد به کشیدن
_نیم رخ خودم و خودت تو روی سرت یه تاج داری ولی می‌دونی قراره نیست یه چیز خسته کننده باشه می‌خوام درد رو هم به تصویر بکشه
شاید یکم زخم یا خون! ما تموم این سالها کنار هم موندیم تا این درد رو به دوش بکشیم حتی وقتی با هم نبودیم
_مثل وقتی که انتظار داشتم حتی بهم تسلیت نگی ولی تو برای مراسم مامان اومدی‌
_هر دردی که باشه کنار هم از پسش اومدیم و میایم
لویی از زین جدا شد، سردرد عجیبی داشت و احساس میکرد مغزش هر لحظه ممکنه نابود بشه
_تا الان که دیگه داره سی سالمون میشه
_ آدم بزرگ ها مسخرن ما هنوزم همون دوتا بچه دردسر سازیم که همه رو اذیت میکردیم
که با هم شازده کوچولو میخوندن
با هم درخت می‌کاشتیم و روش اسم میزاشتیم
چیزای مزخرف رو با هم امتحان میکردیم
برای هم نقاشی میکشیدیم و با هم دعوا میکردیم
لویی خم شد و سیگارش رو روشن کرد تا شاید بتونه یکم حواسش رو از سردرد دیوونه کنندش پرت کنه، پکی ازش کشید
_ اولین باری که سیگار کشیدیم رو یادته؟
زین سیگار لویی رو گرفت و کمی ازش کشید و بلند خندید
_واقعا افتضاح بود پسر
ته مونده سیگار رو روی کاغذ باطله کنارش خاموش کرد
مصمم به چشم های لویی نگاه کرد
_این قراره ابدی باشه

The Little PrinceWhere stories live. Discover now