Part 27

67 28 7
                                    

خونه چانیول و کریس

کای

از دیروز اینجام دارم دونه دونه وسایلو جمع میکنم امروز مرخصی گرفتم که کارهای اینجا بکنم گذاشتمش برای فروش به چان قول دادم تا دوماهه دیگه برسم بهش ولی ...نمی تونم احتمالا پنج ماه طول بکشه بلکم بیشتر خدایا ...
اخه باید نیرو جای من بیاد که انتقالی بدن بهم
به بچه ها دروغ گفتم همینم اذیتم میکنه ...
تو مغزم به این امید دروغ گفتم که تا دوماهه دیگه کسی پیدا میشه ولی اگه نشه وای خدا ...
نبودشون غمه بزرگیه داشتم وسایل رو جمع میکردم که صدای زنگ آمد یعنی کیه!؟؟
رفتم دم در خدایا همینو کم داشتم بک
.
.
.
اون اینجا چی می‌خواد سهون احتمالش رو داده بود قرار نبود حرفی بزنم از جایه بچه ها میگم
فقط رفتن امریکا برای همیشه این تنها حرفیه که میشنوه

تو دلم به اقدام سریع سهون افرین گفتم اگه الان اینجا بودن و چان میدید بک رو دیگه نمیشد کنترلش کرد اوف
بکهیون دست بردار نبود دستش رویه زنگ فشار میداد عصبی درو باز کردم و با چشمهای به خون نشسته منتظر شدم از پله ها بیاد بالا ...
ازش بدم میومد منم سالهاست عاشقه سهونم ولی عشق ...حرمت داره نه کثافت کاری ...از آدم‌های که به اسم عشق میخوان به همه خواسته هاشون برسن بدم میاد ...بک هم همونه ...تحمل شکست و خورد شدن ...نه شنیدن نداره ...
کیف کردم وقتی داغون دیدمش چشمهای قرمز ...زیر چشمهاش گود ...نشانه های مشت های سهون و کریس روی صورتش
.
ناخودآگاه لبخنده همراه با تمسخر زدم و سرتا پاشو نگاه کردم
عصبی به من توپید
بک:چته فخر میفروشی یا توهم میخوای بزنی بیا بزن فقط بعدش برو کنار با چان کار دارم

یک خنده با تمسخر زدم و گفتم :تو رو خدا زده ...من چیکاره ام ...چانم نیست دیر آمدی

بک عصبانی شد هولم داد داخل و به زور آمد تو و گفت :کجا رفته ...کمتر دروغ بگین ...چرا شماها آنقدر بدبختین ...چرا جوری رفتار میکنین انگار چان ...چان به دختر ضعیف ...بیچاره است که شماها باید ...ازش مواظبت کنید ....اه خسته ام کردید
عصبی بود من تکیه دادم به در بیخیال نگاهش کردم مهم نبود
بزار کله خونه رو بگرده اصلا کله سئول
یا کله کره رو دستش بهش نمیرسه ...

با نیشخند نگاهش کردم ...
عصبی همه جای خونه رو میکشت رفتم اتاقه چان دره کمدو باز کردم و گفتم :رفت رفتن همه اشون... ببین نیست هیچی نیست لباساش ...عکساش ...هیچی نیست تو باعثشی تو ...داد زدم خسته بودم ...

بک داد زد :کجا لعنتی کجا...
کای :سهون گفت میبرتش برد از این کشورم برد ...رفتن یه جایه دور ...امریکا یه روزه رفتن...هه... دیر رسیدی

بک رویه دوتا زانوهاش فرود امد و گفت :دروغ میگی نه ...دروغه ؟! تو که اینجایی ...اون بدون تو نمیره ...همیشه میگفت تو خانواده اشی ...همه تون خانواده لعنتیشین ...

کای بغض کرد :من نتونستم برم من بیمارستان ...کار میکنم ...اجازه اشو ندارم شاید یه ساله دیگه نمی دونم...معلوم نیست لعنتی ...حالم ازت بهم میخوره
بک با بغض شدید تو رو نگاه کرد و گفت
بک :نمیگی کجای امریکا...؟!
خندیدم با صدای بلند این دیونه است ...

گفتم : دیونه ای ...
خیلی پرویی که اینجای خیلی ...گمشو بیرون دارم جمع میکنم مشتری داره اینجا میخوام بفروشمش ...نمیبینی کارتونارو
تو باعث اواریگیشونی تو ...
عصبی بودم خسته بودم ...من کسی رو نداشتم اینجا ...حالم از بک بهم میخورد...با نفرت تمام داد میزدم و نگاهش میکردم حس کرد

بک :چرا...چرا ازم بدت میاد ...من عاشقشم ...مگه جرمه
؟!!؟

خندیدم گفتم: عشق !؟ چهار ساله عاشقه سهونم ...دم نزدم لعنتی ...اسم کاره تو عاشقی نیست هرزگیه ...داد میزدم عصبی بودم دوتا لگد محکم زدم بهش که صدای در باعث شد بیخیال شم صدای دادش تو اتاق میپیچید اه این کیه دیگه ...
صدای در میومد انگار یکی داره با در مشتی میگیره عصبانی سمت در رفتم یه پسری سراسیمه وارد شد داد زدم :تو کدوم خری هستی ؟!
مظطرب نگاهم کرد ولی سریع چشمش کله خونه رو برانداز کرد سراسیمه گفت
گفت :من ...چنم ...!بک ..بک کجاست ... رفیقم کو...لعنتی
خنده ام گرفت ...هه رفیق ... مسخره کردن منو ... به اتاق اشاره کردم و
گفتم
کای :جمعش کن از زندگیم از خونم وگرنه ابروشو همه جا میبرم سهون قبل رفتن همه اطلاعات و داد یا گورتون رو گم میکنین یا اگه بخواین آذیتم کنید ابروتونو میبرم هریی ...
چن وحشت زده بهم نگاه کرد گفت : رفتن کجا
عصبی داد زدم به تو هم باید بگم !؟!!!: امریکااااااااااااا ...
.
.
.
بک عصبانی از جاش پاشد رو به من داد زد :
همه پروازارو چک میکنم همه جارو وووووووو....پیداشون میکنم امریکااااااا منم احمق...!!!
بعدم از در بیرون رفت اون دوسته احمقش هم دنبالش رفت ...
اخیش آرامش ....خونه تو ساکت بود

.
.
به سمت در رفتم درو بستم و زدم زیر خنده اره احمقی چون سهون حتی فکر اینجاشم کرده.... ردی ازشون پیدا نمیکنی...
سهون من ....ههه ....سهون باهوشه ....خیلی باهوش
.
.
.
برگشتم سره کارم باید اینجا و تخلیه میکردم همین امروز چون احتمالا فردا دوباره سروکله بک پیدا می‌شد
تنها کاری که کردم انتقالی از بیمارستان مرکزی به جزیره جیجو بود اینم ... پیشنهاد سهون بود اون فکر میکرد دوماه ولی یه سال مجبورم شایدم پنج ماه کسی چیزی از آینده نمی دونه حداقل اینجوری از دست بک راحت بودم ...
امروز مشتری میومد برای معامله باید عجله کنم وگرنه همه چی بهم میخوره
شروع کردم به جمع کردن کلی یادگاری برای خودم برداشتم که ببرم جزیره اینجوری حس میکنم هنوز کنارمن ...همشون
.
.
.
.
.
»»»»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

قلب، مهمانخانه نیست که آدم‌ ها بیایند دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.
قلب، لانه‌ ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد.
قلب، راستش نمی دانم چیست؟
اما این را می دانم
که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است!
برای همیشه...

Love is the reason for lifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora