Part 28

74 30 7
                                    

دلم هواشونو کرد تلفنو برداشتم ببینم ‌رسیدن یا نه
همه وسایل و جمع کرده بودم و وسایل خودمم گذاشته بودم تو ماشین
حالا فقط منتظر مالک جدید بودم که کلید و بدم و تمام
این خونه با همه خاطراتش برای من ...برای ما ...تموم شد
بغضم گرفت ...
تلفن رو جلو صورتم گرفتم و خودم رو‌کنترل کردم حالم بد بود خیلی ولی نمی خواستم بروز بدم
وقتی قیافه سهون رو خندون دیدم یه نفس راحت کشیدم
سهون:وای چطوری سیاه سوخته ...فکر نمی کردم یه روزی دلم واست تنگ شه کجاییی ...!؟
نیشخند زدم تو دلم گفتم این خوبه یا بد ؟!!!
سهون :چرا میخندی؟!!!؟
ولی حرف نمیزنی داری نگرانم میکنی چیزی شده ؟
مجبور بودم حرف بزنم تا نگران نشه با اینکه دلم میخواست فقط نگاهش کنم

کای :نه ...دلم براتون تنگ شده همین ...هنوز خونم منتظرم مالک بیاد امضا کنه نگران نباش تنهایی؟!
سهون : اره بچه ها رفتن خرید من موندم خونه ...از خوده سازمان بهمون خونه دادن باورت میشه ...؟؟؟
خیلی بزرگ نیست ولی چهارتا خواب داره هر کدوم یه خواب ...خونه امون هم نزدیکه دریاست باور میکنی ...؟!؟
همین خونه باعث شده چانم بخنده ...وای کای باورم نمیشه خنداش رو دیدم
به ذوقش خندیدم واقعا خوشحال بود منم همراه باهاش می خندیدم
کای : خداروشکر که خندید وای باورم نمیشه ...ولی می دونی ...!بک بک ...آمده بود
تا بهش اشاره کردم اخماش رفت توهم میتونستم ...ولی مجبور بودم بگم ...
سهون :چی میگفت ...اذیتت که نکرد یه اشاره یه حرف کافیه بگی ابروشو همه جا ببرم
کله دوربینای مدار بسته اون هتل رو دارم
عصبی بود مجبورشدم صدام رو بیارم پاییین و آرومش کنم
کای :فعلا که رفت باورش نشد همه رفتین امریکا
تحدید کرد میرم‌چک میکنم و فلان
سهون نیشخند زد و گفت :دیدی دستشو‌خوندم ...هه ....اون چشما داد میزد پشیمون نیست ...که بیخیال نیست ...چان ادمه بازیهای بک‌ نبود ‌‌نیست ...مریضه واقعا مریضه تو فکرمه اینجا ببرمش کلاسهای روان درمانی اگه قبول کنه ..!
نگران نگاهش کردم‌ و گفتم :ناراحت نشه ..؟!
خندید و جواب داد :نه نترس نمیشه حواسم بهش هست باهاش تا حدودی حرف زدم ...توهم بیایی خیالم راحت میشه همه کنار همیم
خندیدم و گفتم :خوش باش تازه از دستم راحت شدی ...چرا میخوای بیام
اخم‌ کرد ...و ادامه داد :یعنی چی این دری وریا چیه میگی
گفتم :از ابراز علاقه هام از گیر دادن هام از همه چیز راحت شدی دیگه ...مگه غیر اینه
سهون با اخم نگاهم کرد ...به شدت باهوش بود ....و تیز
سهون :چرا بغض کردی ؟! حرفات راسته ...من ...من ...راحت شدم چی میگی کای....من مگه به ابراز علاقت جواب نه دادم
فکر کردم فهمید اوف نگران شدم نمی دونستم بگم نمی‌دونم بیام یا نه نگران بودم ولی حرفه‌اش تمام دغدغه این سال‌های بود مگه این استرس لعنتی میذاشت که تمرکز کنم که کیف کنه که بفهمم علاقه ام دو طرفه است
یعنی دو طرفه است؟!؟
خب هیچ وقت هیچ جوابی نداده بود منم راستش رو گفتم :نه
سهون با صدای کمی عصبی ادامه داد ...پس چی میگی ؟
من بهت نه نگفتم
خندیدم و گفتم :یعنی اره ؟!
سهون پشت چشم نازک کرد ...اخمی کرد و پوف کلافه ای کشید
و گفت
سهون :دلیلش ...خب ...واسه چان بود همیشه ...نمی خواستم رابطه ما معذبش کنه که می‌کرد ...مطمعنم... افسردش کنه که می‌کرد ....اینم مطمعنم
تو ...توهم مثل ..مثل من کنارش بودی می دونی چقدر حساس و ضعیف و زود رنجه ...دلیل بی جوابیم‌ نه نبود ...دلیلش فقط داداشم بود
میفهمیدم‌ چی میگه ولی شک بودم یعنی سهون دوسم‌ داشت ...
کای :یعنی دوسم داری ؟؟؟؟اره واقعا ؟؟!از کی چجوری ؟حالا چی؟
سهون سرخ شد عجیب بود تا به حال این حالش و نفهمیدم
سهون:از ...از اولش ...که گفتی ...حس داشتم مگه مگه میشه نداشت دوست داشتم ...دارم ...الان کریس هست خیالم راحته اگه ...اگه تا دوماه دیگه که میای بره اون کلاسهای روان درمانی رو که عالی ترم هست ...
از ذوق نمی تونستم چی بگم زدم زیر گریه سهون هم باهام‌ گریه کرد
سهون:هی سیاه سوخته گریه نکن وقتی ازت دورم که بغلت کنم بخند بخند
خنده گرفت وسط گریه خندیدم ...
سهون ادامه داد:بیایی اینجا خفت میکنم‌ تو دوماه دیگه میایی دیگه...
بازم
بازم دوماه سرمو‌انداختم پایین خسته شدم از شنیدنش
دلم میخواست بگم نه ...
دلمو زدم به دریا
کای:نه ...نمیام شاید پنج ماه ...شا ...اوف ...شایدم یه ....یک سال
سهون عصبی نگاهم کرد باورش نمیشد
سهون :داری شوخی میکنی باهام‌ نه ؟!!!!
نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم ...سرمو به نشانه نه تکون دادم و ادامه دادم
کای :تقصیر من نیست اگه بیام باید استفا بدم قبول نکردن ...باید کسی بیاد جام که بذارن فقط گذاشتن برم جزیره اونم نیرو میخواستن از خداشون بود ...از شانس بده من رئیس اینجا با رئیس بیمارستان تو هاوایی دوسته صمیمیه اخراجه من از اینجا یعنی باید کارمو واسه همیشه بزارم کنار من کلی درس خوندم که تخصص بگیرم نمی تونم سهون ...باید دانشگاه بزاره که واحدهامو بفرستم امریکا ...مجبورم باهاش راه بیام‌
سهون چشماش قرمز بود شایدم عصبی ...
سهون:وای کای وای ...چرا نگفتی بهم چرا
گفتم :اگه بهت میگفتم که نمی رفتین امروز اگه امروز چان اینجا ‌بود افتضاح می‌شد سهون افتضاح می‌شد ...سخته می گذره من امید دارم ...کمتر میشه ایشالا شاید همون دوماه ...
سهون کلافه ادامه داد :می فهم لعنتی ...اوف ...از دست تو
گریه اش گرفت ...احساساتش نسبت بهم عجیب بود
یهو انگار یاد چیزی افتاد شروع کرد به گریه
گفتم :سهون دیونه چته اخه ؟!اذیتم نکن احمق وقتی پیست نیستم ...!
سهون :لعنتی اگه ...اگه یه سال اونجا بمونی ...که اخه تو کیو داری ...اونجا ...دارم دیونه میشم چطوری یه سال ...لعنتی ما یه روزم از هم دور نبودیم
واییی واییی چان اگه بفهمه.... اگه بفهمه
امدم‌ چیزی بگم که صدای چان رو شنیدم که میگفت
چان :چیو ...بفهمم ...چی ...چی شده ؟!؟؟؟؟؟



»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«
اینم پارت بعدی نظراتتان رو دوست دارم بخنونم امیدوارم خوشتون بیاد
بقیه اش میره واسه هفته بعد
دوستون دارم 😍❤️😘

Love is the reason for lifeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang