THE END

20 6 11
                                    

21 نوامبر/1974
ده سال بعد ...

با شنیدن صدای زنگ مدرسه به سرعت شروع به جمع کردن وسایلش کرد امروز تولد بابا سوکجینش بود و او حتما باید به موقع می‌رسید از کلاس خارج شد و در حال دویدن بود که ناگهان چشمش به آن پسر افتاد و در جایش متوقف شد
بله آن پسر کیم تهیونگ بود کسی که از اول دبیرستان بدجور دل پسرک را برده بود ولی او آنقدر شجاعت نداشت که بیانش کند یا حتی به او نزدیک شود پس از مواقعی که او را اتفاقی میدید حداکثر استفاده را می‌برد. در حال تماشای تهیونگ بود که ناگهان شخصی دستش را دور گردن او انداخت و با لبخند گشادی گفت
# چطوره ؟
* کی ؟
# معلومه دیگه کیم-ته-هیونگ
* هه! من از کجا بدونم ؟
# داری با چشمات قورتش میدی پسر بعد میگی من از کجا بدونم ؟ حالا چرا تهیونگ ؟
* چی چرا تهیونگ ؟
# مرتیکه سوال من رو با سوال جواب نده !
* تو طفره میری !
# من طفره میرم یا تو ؟ اصلا باشه دیگه نمیرم ! از تهیونگ خوشت میاد مگه نه ؟
* ها ها معلومه که نه ! اَه اصلا برو گمشو سانته کار دارم باید برم.
سانته با حالت دراماتیکی گفت
# برو برو بازم برو ، میدونستم تنها کسی که واسه این رابطه تلاش می‌کنه منم
و بعد اشک های نریخته اش را پاک کرد.
جونگکوک خندید و گفت
* وای عزیزم واقعا دوست داشتم همین الان سو‌ءتفاهم ها رو برطرف کنم ولی وقت ندارم و باید سریع برم.
و بعد سریع به سمت خانه راه افتاد.

***

Seokjin POV:

امروز تولدش بود، درست از هفته قبل می‌توانست حس کند که نامجون و کوک مرموز شدن اند و کار های عجیب و غریب میکنند،
خب تیرشون به سنگ خورده!
این چیزی بود که سوکجین با خودش گفت آخر چطور میتوان فردی که تولدش یادش است را سورپرایز کرد ؟ ولی او سوکجین بود برنامه داشت وانمود کند سورپرایز شده تا دل خانواده کوچکش نشکند و حتی کمکشان هم میکرد! چطور؟ اینطور !
+ نامجون من میرم قدم بزنم شاید به یونگی هم سر زدم یکی دو ساعت دیگه بر میگردم واسه کوک غذا پختم امروز زود میاد فقط گرمش کن.
نامجون با لبخند چال نمایی جواب داد
- باشه عزیزم نگران نباش.
با پوشیدن کفش هایش از خانه خارج شد و هوای سئول را داخل ریه هایش کشید، بعد از اینکه دو سال در ناجو زندگی کردند شرایط برایشان فراهم شد تا به سئول برگردند، البته آنها مشکلی با زندگی در ناجو نداشتند فقط یک روز تعطیلی وقتی همه در خانه بودند صدای دروازه آمد و به محض اینکه سوکجین دروازه را باز کرد پدرش را دید، توقع هر چیزی را داشت الا سیلی محکمی که روی صورتش فرود آمد و بعد، آن بغل محکم
آنروز پدرش گفت
~هنوز که هنوزه از تو ناراحت و دلخورم ولی به هر حال تو پسرمی ! هر روز گفتم امروز میاد و معذرت میخواد و میبخشمش، اگه بدونی چقدر بابت اینکه آخرین بار بغلت نکردم خودم رو لعنت کردم ! به دیدن این مرد کنارت راضی شدم، ولی تو نیومدی حتی یکبار ! و امروز خودم اومدم، برای پسرم بالاخره غرورم رو زیر پا کردم، با خانوادت برگرد سئول، شرایط براتون فراهمه برگرد به زادگاهت پسرم‌.
تنها سوال آن موقع در ذهن سوکجین این بود که پدرش از کجا فهید آنها در ناجو هستند، تا بالاخره خودش گفت که آدرسشان را از یونگی گرفته بود
طی این مدت هوسوک هم به یونگی پیشنهاد داده بود. و معلوم شد که در مدتی که نامه های نامجون را به سوکجین می ‌رساند از او خوشش آمده بود و فقط دو دل بود که با کمی معاشرت حل شد.
به جای رفتن به دیدن یونگی به سمت پارک راه افتاد، روی یکی از نیمکت ها نشست و مشغول تماشای بچه ها شد.

***

نامجون و جونگکوک خانه را تزیین کرده بودند و البته که نه با بادکنک به هر حال سوکجین که بچه نبود او الان 35 سال سن داشت
نامجون برای آخرین بار اتاق را چک کرد، اتاق کاملا درخشان با تعداد زیادی شمع و گل تزیین شده بود و کیک هم آماده بود، بلیت ها هم همینطور.
نامجون احتمال اینکه سوکجین خیلی هم با جشن سورپرایز نشود را داده بود، پس پیشنهاد جونگکوک در مورد دعوت کردن همه دوست و آشنا ها را رد کرد و تصمیم گرفت جشن کوچک و سه نفره ای را ترتیب دهد.
به عنوان کادو هم دو بلیت سفر دور دنیا را آماده و برای سورپرایز شدن سوکجین، روی همین دو بلیت حساب باز کرده بود.
بله ! دو بلیت ! چون هر آنچه که نامجون اصرار کرد جونگکوک قبول نکرد که به سفر برود و درس هایش را بهانه کرد اما چه کسی میداند از خدای کوچکی که در قلب اوست ...

صدای چرخاندن کلید داخل دروازه و بعد صدای سوکجین آنها را متوجه ورود او ساخت
+ عزیزم من برگشتم !
نامجون داد زد - خوش اومدی!
و بعد اضافه کرد
- جینی میشه یه سر بیایی اینجا ؟
سوکجین به سمت اتاق راه افتاد و وقتی دروازه را باز کرد با دیدن آن همه شمع و گل لبخند زیبایی زد و با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود به پسرکش که کیک را گرفته بود و نامجونی که دستش را دور شانه او انداخته بود خیره شد
نامجون با چشمان عاشق و لبخند زیبایی که نور شمع آنرا پوشش داده بود گفت
- تولدت مبارک عزیزم
جونگکوک با چهره خندانی گفت:
* بابا سوکجین بیا شمع رو فوت کن که همه‌ی مومش ریخت رو کیک !
با حرف جونگکوک سوکجین به سمت شان رفت چشمهایش را بست تا آرزو کند و بعد شمع ها را فوت کرد.
کیک را روی میز گذاشت و هر دو آنها را محکم در آغوش گرفت
- وقت، وقت کادوعه
+ برام کادو خریدی نامجون؟
- برای سوکجینم هر کاری میکنم کادو که چیزی نیست
* نشونش بده دیگه بابا
+ انقدر ذوق داری کوک ؟ یعنی انقدر کادوت خوبه نامی هوم ؟
نامجون هومی گفت و بعد دوتا بلیت را از جیبش در آورد و با لبخند جذابی گفت
- این کادوی تولدته! یه سفر دو نفره با من !
+ نامـ نامجون این واقعا عالیه خیلی خوشحالم این بهترین کادویی هست که تو عمرم گرفتم ولی دو نفره ؟ پس جونگکوک چی ؟
* اَه بابا سوکجین رو سفر با عشقت تمرکز کن، من و بابا نامجون سر این قضیه باهم کنار اومدیم!
+ ولی جونگکـ-
- اشکالی نداره سوکجین به هر حال سال بعد امتحان ورودی کالج داره و باید درس بخونه.
جونگکوک با خنده گفت
* بیخیال دیگه! بابا نامجون انقدر سر دادن کادو ذوق کردی که یادمون رفت اول باید کیک رو ببره
و بعد سوکجین را به سمت کیک هل داد
چاقو را در دستش گرفت و به کیک خیره شد که روی آن نوشته بود
« شروع و پایان من تولدت مبارک.»
و وقتی کیک را میبرید به این فکر کرد که
این همون پایان خوشه، مگه نه؟

...........
این آخرین پارت like blood in my veins بود، از اینکه فیک رو خوندید خیلی ممنونم، بابت آپلود دیر مدت و نامنظم معذرت می‌خوام
و اینکه لطفا اگه خوشتون اومد ووت بدید و داستان رو به ریدینگ لیست تون اد کنید
اگه نظر پیشنهاد یا انتقادی دارید من تو کامنت بهتون گوش میدم و نگران نباشید من با جنبه‌ام 😂
و در ضمن همون جور که دیدید تهکوک رو وارد داستان کردم، خودم دو دلم که فصل دومش رو بنویسم یا نه اگه بنویسم کاپلش تهکوک‌ خواهد بود، اگه به تعداد کافی ازم بخوان احتمالا شروعش کنم ولی این دفعه اول کامل مینویسمش بعد آپلود میکنم که آپ منظم داشته باشه،
اگه میخواید بنویسم تو کامنت بهم بگید و داستان رو تو کتابخونه تون اد کنید تا گمم نکنید خیلی ازتون ممنونم 3>

Like Blood In My VeinsWhere stories live. Discover now