سوکجین عزیزتر از جانم
شک نداشته باش در این نکته، که همـهى هدفها و آرزوهای من در وجود نازنین تو خلاصه شـده است. تصور نکن که این مسأله، تنها به خاطر ظرافت و زیبایی ظاهر توست؛ اگر چه پیش از آن که تو را به خوبی امروز بشناسم، آنچه مرا به طرف تو کشید همین زیبایی و ظرافت بود؛
اما مسلم اسـت که چهره، آینهی درون آدمی است، و هیچ انسان بد اندیش و دیو سیرتی نیست که
~حتی اگر زیبا هم باشد~
آن صفا و معصومیتی که در نگاه و در چهره یک موجود نیک نفس و خوش سیرت به چشم انسان می خورد، در سکنات و وجناتش دیده شود.
زیبایی ظاهر، اگر با آن تابندگی و درخششی که انعکاس روح اسـت همراه نباشد، نخواهد توانست قلب انسان را به خود جلب کند. به قول شاعر:بندهی طلعت آن باش که، آنی دارد.
آنچه در اولین دیدار تو مرا به سوی تو کشید، همین «آن» بود.
اگر یادت باشد، شـبی که برای اولین بار من و تو «توی کوچهی خودمون» راه می رفتیم، ازت پرسیده بـودم که «چه باید کرد؟»
به هر حال، وقتی به من گفتی: هیچی ، به تو گفتم که مدتهاست کار از هیچی گذشته.
طبیعی اسـت. من که پیش از آن شـب بـا تو هم کلام نشـده بودم؛ با تو حرفی نزده بودم و صحبت ما از سلام و خداحافظ تجاوز نکرده بود. پس چه پیش آمده بود که «کار گذشته باشد»؟ناگزیر باید تصدیق کرد که روحهای ما یکدیگر را شناخته یکدیگر را جذب کرده، با یکدیگر آمیخته شده بود. روحهای ما یکدیگر را شناخته بودند و پیش از این که جسمهای ما برای نخستین بار به هم نزدیک شوند، آنها برای همیشه یکدیگر دریافته بودند.
این، معجزه همان جلوه یی است که از روح پاک و صادق تو در چهره ی تو منعکس است.
برای این که تو را بشناسم،
تو را بهتر بشناسم،
تو را دوست بدارم
و عشق تو را سرمایهی جاویدان روح و زندگی خود کنم،
لازم نبود که حتماً از همنشینی و گفت و گوی با تو به اعماق روح تو پی ببرم.
نگاه تو و زبان خاموشت گویاترین زبانها بود و بیش از هر زبانی می توانست از قلب و روحت حرف بزند.
بزرگ ترین امیدواری من آن است که هنوز وقتی برای من باقی مانده باشد.سوکجین عزیزم...
من تأسف می خورم از این که می توانستم از وجود خودم استفاده های عظیمی ببرم و استفاده های عظیم تری برسانم.
شاید اگر زندگی من به این شکل «حرام» نشـده بـود، تا کنون توانسته بودم در کار خـودم چهرهی درخشانی شده باشم.افسـوس.
بهترین سالهای عمر من دارد صرف مبارزه و تلاش احمقانه برای نجات از این بدبختیهای حقیر و بی ارزشی میشود که هنوز هم به مقدار زیادی گرفتارشان هستم.
می گویند که مبارزه و حتی شکست، مرد را برای زندگی و برای پیروزی آماده می کند.
بله، این درست است ،
اما کدام مبارزه؟
مبارزه برای پیروز شدن؟
مبارزه برای پیش رفتن؟
مبارزه برای به کرسی نشاندن شخصیت خـودم؟
یا مبارزه بـرای نجات یافتن از دسـت موجودات مبتذل و بی مایه یی که تنها نتیجه اش از بین رفتن حوصله و صرف شدن عمر و جوانی من بود؟اما هنوز امیدوارم که زیاد دیر نشده باشد. امیدوارم که در سایهی محبت تو و با کمکهای روحی تو بتوانم عقب افتادگی هایم را جبران کنم و در محیطی گرم و صمیمی که تو با علاقه و عشقت برای زندگی مان آماده خواهی کرد، بتوانم این چند سال باقی مانده را تا جایی پیش برم که بتوانم بدین وسیله جواب گرم و شایسته یی به عشق بزرگ تو بدهم.
بسیاری از شاعران و نویسندگان بزرگ دنیا بوده اند که می توان گفت بهترین آثار، و در واقع «آثار اصلی» خودشان را پس از 30 سالگی نوشته اند. هنوز برای من دیر نشده. فقط یک «انگیزه» لازم است.
و کدام انگیزه درخشانتر و عظیم تر از تو، سوکجین من؟14دسامبر/1962
...........
اگه خوشتون اومد ووت هم بدید
ممنون 3>
![](https://img.wattpad.com/cover/303840118-288-k565487.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Like Blood In My Veins
Romansa°Like Blood In My Veins °Namjin °Drama, Classic, Romance, Dark Academy, Non smut. [Completed] جین، تپشهای قلبم! به خلق خدا جـواب بده. جواب شان را بده! به من می گویند چه شده است که دیگر آهنگ نمینویسم، چه شده است که دیگر برایشان آهنگ نمی خوانم، چه شده...