Letter-15

14 8 3
                                        

سوکجین نازنین خوب خودم.

ساعت چهار یا چهار و نیم اسـت.
هوا دارد شیری رنگ می شود.
خوابــم گرفته است اما بـه علـت گرفتاریهای فوق العاده یی که دارم نمی توانم بخوابم.
باید «کار» کنم.
کاری که متأسفانه برای خوشبختی من و تو نیست؛ برای رسالت خودم هم نیست؛ برای انجام وظیفه هم نیست؛ برای هیچ چیز نیست: برای تمام کردن نامجون تو است. برای آن است که دیگر به قول خودت ~چیزی از نامجون برای تو باقی نگذارند.
اما...
بگذار باشد.
اینها هم تمام می شود.
بالاخره «فردا» مال ما است.
مال من و تو با هم.
مال نامجین با هم...
بالاخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سـرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم!
اما افسوس!
همه‌ی حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی
«امروز خسته هستی» یا
«چه عجب که امروز شادی!»؛
و من به تو بگویم که: « دیگر کی می توانم ببینمت؟»
و یا تو بگویی:
«می خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی رسی. »
من بگویم: «دیوانه، حالا چند دقیقه‌ی دیگر هم بنشین!»
و همین!
همین و همین!
تمام آن حرفها، شـعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می اندازد:
وحشت از این که، رفته رفته، تو از این دیدارها و حرفها و، سرانجام از عشقی که محیط خـودش را پیدا نمی کند تا پر و بالی بزنـد گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.

این موقع شب یا بهتر بگویم صبح از تصور این چنین فاجعه یی به خود لرزیدم.
کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:
سوکجین من: این پرنده، در این قفس تنگ نمی خواند.
اگر میبینی خفه و لال و خاموش اسـت، به این جهت اسـت...
بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک ترین شبها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.

به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی.
به من بنویس که میدانی این سکوت و ابتذال، زاده‌ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانه‌ی ما نیست، که شایسته‌ی ما نیست.
بـه من بنویس که تو هم در انتظار صبحی هستی که پرنده‌ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند.

نامجون تو
20 سپتامبر/1963

...........
اگه خوشتون اومد ووت هم بدید
ممنون 3>

Like Blood In My VeinsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang