Letter-14

16 8 5
                                    

سوکجین، خدا و مذهب من!

نامـه یـی که دارم برایت مینویســم، فقط و فقط یک سـوال اسـت.
سـوالی که جوابش، سرنوشت مرا معين می‌کنـد... ،
یکسـره، در عـرض این چنـد روزی که تو را ندیده ام، در حالی که تمنای دیدار تو همه‌ی آرزوی جان من بود، به این سوالی که باید با تو در میان بگذارم فکر کرده ام...
باید به تو بگویم که جواب این سوال برای من کاملاً روشـن است؛ اما جز این که بدانم جواب تو چیست، هیچ جوابی را قبول ندارم.
جواب واقعی، جواب آخری، جوابی که من می پذیرم و تنها بـه آن عمل می کنم، جوابی است که تو می دهی.

سوکجین من!
ایـن زن با دل سنگ و بی رحمی که جز نابودی من قصد و غرضی ندارد دسـت به آخرین اقدامات خود زده است و مرا واداشته است که در مقابل او، دست به آخرین اقدامات ممکن خود بزنم.
من دیگر خسـته شـده ام...
تمام موافقتهایی را که قبلاً کرده بود زیرش زده است.
حالا تنها حرفش این است که یا باید قبول کنم که او دست بچه ها را بگیرد و بیاید و با من، بـه اصطلاح خودش «زندگی» کند؛ و یا مرا به زندان خواهد انداخت و تا هنگامی که یک صد و بیست هزار وون وجه‌ی را که در دادگاه محکومم کرده است به او نپرداخته ام مرا در زندان نگه خواهد داشت.
نه.
من بدبختانه چنین پولی ندارم که بـه او بپردازم.
از طرف دیگر، حتی اگر به اعدام محکوم شـده بودم نیز آن را بیشتر می پسندیدم، تا به قول خودش «زندگی کردن» با او را.
خیال می کنم این موضوع آخری، حتی گفتنش هم زائد باشد.

از طرفی، مادرم اصرار دارد که ترک وطن کنم و از این آب و خاک بروم.

همه‌ی حسابها؛ همه‌ی فکرهایمان را کرده ایم و به این نتیجه رسیده ایم که تنها راه نجات من همین است. و من هم در آخرین برآوردها به این نکته اطمینان پیدا کرده ام.
چیزی که هست، سوکجین من! تو خودت بهتر از هر کس دیگر می دانی، من اگر بدانم که در مقابل فشارهای این زن بی رحم فقط دو راه دارم و آن دو راه یکیش تنها رفتن از کره است و یکیش تا آخر عمـر در زندان ماندن، اگر بدانـم که لااقل ماهی یک بار تو برای دیدن من به زندان خواهی آمد و زندگیت را هم برای خاطر من تباه نخواهـی کرد، این راه دوم را ترجیح می دهم.
~به عشق تو به مقدس ترین چیز برای من~
سوگند می خورم که اگر چنین قولی به من بدهی، حتی حاضرم که فاجعه آمیزترین مرگها را بی هیچ تردیدی بپذیرم!

از یک سال و چند ماه پیش به این طرف، تنها چیزی که مرا نگه داشته و مانع مرگ من شده است تو هستی.
اگر هیچ کس این را نداند، تو خودت این را می دانی...
تو میدانی که سلطنت همه‌ی عالم را با یک موی تو عوض نمیکنم، و شاید اگر دو سه مورد حوادثی را که سال قبل اتفاق افتاد به یاد داشته باشی، قبول کنی که در این ادعا یک قدم از راستی و حقیقت دور نشده ام.
اکنون من بر سر دو راهی وحشتناکی رسیده ام:
رفتن از کره،
و رفتـن بـه زندان؛
زیرا چون کار بـه «اجرائیات دادگستری» کشیده، حالا دیگر اگر خود مدعی هم از حق خـود بگذرد، دولت از نیم عشـر اجرایی خـودش نخواهد گذشت! به هر صورت، ناچار راه اولش این است که من از کره بروم.
البته این راه فقط و فقط یک شرط دارد و آن شرط این است که من با تو از این جا بروم و بس...
چه طور؟
قبـل از این که به چه طورش جـواب بدهم این نکته را متذكرت می‌شـوم که به تو هنگامی درخواست ازدواج خواهم داد که، لااقل بدانم حداقل خوشبختی تو را فراهم می توانم بکنم...

Like Blood In My VeinsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora