Letter-16

11 7 1
                                    

سوکجین خوشگلم!

آن قدر خوشگل که، خودم را از تماشای هر چیز زیبایی بی‌نیاز میبینم.
ساعت نمی دانم چیست.
هوا روشن شده.
تمام شب را به انتظار این که خوابم بیاید کتاب خوانده ام و حالا میبینم هوا روشن شده.
دارد صبح میشود.
شـبی عالی را گذرانده ام.
عصرش تو را دیده ام که بسیار شاد و سر حال بودی.
با من هم مهربان تر از همیشه.
شبش را با هم «همکاری» کردیم.
درست مثل زوجی که در کارهای خودشان به هم کمک می کنند...
توی استودیو را می گویم، که تو برای من ترجمه کردی و من نوشتم.
بعد، وقتی که از استودیو درآمدیم، آن جمله را گفته ای که، مرا غرق در احسـاس لطیفی از خوش بختی کرد: همان که گفتی
«دلم می خواست الان داشتیم به خانه‌ی خودمان می رفتیم!»
و بعدش، پس از آن که با تو تا خانه تان قدم زدم و به استودیو برگشته ام، در انتظار این که دیگران بیایند و به ما بپیوندند، من و ساموئل ساعتها راجع به تو صحبت کردیم...
آره.
شب بسیار عالی و قشنگی گذرانده ام...
و حالا، نزدیک صبح، ناگهان دلم هوای تو را کرده.
راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنار منی.
چه قدر تو را دوست می دارم، خدای من.
چه قدر! چه قدر! یک حالت لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک جور مسـتی شهری در همه‌ی رگ های من دوید.
تصور این که تو کنار منی، حالی نظیر یک جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی دانم چه بگویم، یک احساس جسمی لذت بخش را در من برانگیخت.
آه، اگر واقعاً کنار من بودی!
همین بود که تصمیم گرفتم این چند سطر را برای تو بنویسم.
مشـامم از عطر آغوش تو پر است؛ همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمی گذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم.
دستهایم بوی اطلسی های تو را به خود گرفته است و همه‌ی پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می‌کنـم... حس می کنم که مثل گربه‌ی کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده‌ای و من با همه‌ی تنم تو را در بر گرفته ام...
احساس دست نوازشگرت (که این جور موقع ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال اسـت تلخیش را چکه چکه میچشم پر کرد:
آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی؟
تو همزاد من هستی.
من سایه یی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم.
ـ تو را دوست، دوست، دوست، دوست می دارم.
اخمت را هنگامی که اخم می‌کنی،
خنده‌ات را هنگامی که می خندی،
حتی اشکت را هنگامی که گریه می کنی دوست می دارم؛
اگر چه، خنده ات که دوستش میدارم زنده ام می کند،
و اشکت که دوستش میدارم میکشدم!
تو خون منی، تپش قلب منی.
تو را دوست می دارم و روزهـای نازنین عمر من میگذرد بـدون این که با تو باشم، بدون این که بتوانم شـادمانی و سعادتی عظیم و بهشتی را که از بودن با تو برای من حاصل خواهد شد با خودت تقسیم کنم.

تو دور از منی، من بی حال و حوصله‌ام؛ و لاجرم، وقتی که تو را میبینم جز خستگی‌ها و اندوه و ناراحتی‌ها و گلایه‌ها و شکایتها چیزی ندارم که به تو دهم...
اگر تو باشی دیگر از ایـن ملال و اندوه چیزی باقی نخواهـد بود، دیوانه! آخر آمده‌ای که امتحان کنی؟

تو رو خدا...
پریشب ناگهان احساس شدیدی از مرگ، همه‌ی وجود مـرا لرزاند.
فکر کردم اگر من ناگهان الان بر اثر یک شـوک قلبی بمیرم، تکلیف این خوشبختی عظیمی که در آستانه اش ایستاده ام چه می شود؟ من نمی خواهم، نه حالا، نه ده و نه صد سال دیگر بمیرم.
جاودانه با تو می خواهم سعادتمند باشم، دور دنیا را بگردم و به ریش مرگ بخندم...
افسوس که عجالتاً دنیا دارد به ریش من می خندد!

دیوانه، کوتاه کن این بازی را. اگر شروعش کنی برد با ما خواهد بود، بهت قول می دهم!
بگذار هر چه زودتر جلو این روزها و شبهایی را ک مثل آب رودخانه در گذر است و زندگی مرا با حسرت و ناکامی و یأس به طرف فنا میکشد بگیریم...
می ترسم جین...
می ترسم مردی آن قدر خوشبخت و کامکار نباشم که سرانجام لذت همسری با تو را دریابم. می ترسم از این که...

کمک کن! به من کمک کن!

نامجون
سئول
19 یا 20 اکتبر/1963
ساعت 3:00 صبح

...........
اگه خوشتون اومد ووت هم بدید
ممنون 3>

Like Blood In My VeinsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora